Chapter 30

4.3K 567 104
                                    

لویی میخواست که اونو بدون هیچ خطایی انجام بده، اون نمیخواست هیچ مشکلی پیش بیاد و کسی اونو پیدا کنه.

خب این چیزی بود که اون میخواست، و لزوما شدنی نبود.

پس وقتی که اون داشت نقشه ی بی نقص برنامه ریزی شده اش و برای نجات دادن دیزی از دست برادر دیوونه ی گریمشت انجام میداد، گرفتار شد.

حالا احتمالا متعجبین که اون از کجا میدونست که دیزی کجاس؟ ساده بود.

اون حرفای هری و با یکی از اون ادمایی که اطلاعات همه چیز رو به هری میداد شنیده بود.

لویی اونقد صبور نبود که منتظر هری بمونه و فکر کرد که خودش میتونه به تنهایی این کار و انجام بده چون هیچ کاری نبود که لویی ویلیام تاملینسون نتونه انجام بده.

لویی واسه کارای نامعقولی که انجام میده از خوش متنفره ، اما فقط واسش افسوس میخوره ، اون هنوزم میخواد یسری کارای نامعقول رو انجام بده.این مدله لوییه .

پس لویی شبانه یواشکی از خونه زد بیرون ، کاملا لباسای مشکی پوشیده بود و به سمت جایی که دیزی بود رانندگی کرد.

وقتی رسید بیرون اونجا ، لویی دماغش رو جمع کرد ، اونجا مثه یه خرابه بود . این حال بهم زن بود. بیچاره دیزی که مجبور شده اونجا بمونه.

لویی از ماشین پیاده شد و به طرف اون خرابه حرکت کرد.

اون با نوک پنجه هاش به سمت اونجا حرکت میکرد، خون توی رگهاش پمپاژ میشد و اون هیجان زده بود، ادرنالین توی بدنش پخش شده بود و اون فکر میکرد که این دلیلیه که اون بتونه روی دنیا فرمانروایی کنه.(اون همیشه این فکر و میکرد بهرحال)

اما یدفعه اون شنید که افردای به طرفش دارن میان، اون بسرعت پشت بوته قایم شد و دزدکی نگاه کرد.

"اون پیر زن دیوونس."لویی شنید که یکی از اونا گفت و اخم کرد.اون حرومزاده ها.

"فکر کردی داری چیکار میکنی؟" لویی از بالای سرش شنید.

چشماش گشاد شدن و اون به بالا نگاه کرد تا یکی از اون نگهبانارو ببینه . اب دهنشو قورت داد .شت این جزو نقشه نبود. لویی فکر کرد.

بزودی یه نگهبان دیگه پیش اون(نگهبان قبل) اومد.

-حالا چی؟- لویی فکر کرد.

خیلی زود اون توسط یکی از اون ادما بلند شده بود و به سمت اون خرابه برده میشد.

"ولم کن عَمَلِه! بهت گفتم ولم کن همین الان" لویی گفت؟ توی دست اونا وول میخورد.

"شما احمقا نمیدونید من کی ام، من لویی ویلیام تاملینسونم! البته به زودی استایلز! ولم کنید!" لویی داد کشید اما همش بیهوده بود.

اونی مردی که لویی و گرفته بود سعی کرد که ساکتش کنه ، اونو تحویل کسی به اسم جوزف داد، شانس لویی ، اونارو توی راه دیده بود .

MR STYLES ( l.s persain translation)Where stories live. Discover now