chapter 19

6.4K 789 350
                                    

'من اینجام '

هری پیام داد و منتظر شد که لویی بیاد.یه هفته از مرخص شدن لویی میگذشت و همینطور یه هفته از اعتراف عشق هری به لویی.

همه چی عالی پیش میرفت و هری همیشه خونه ی لویی بود.با لویی و دیزی نهار میخورد.هری پیشنهاد بیرون رفتن بعنوان قرار رو هم داده بود ولی لویی قبول نمیکرد به یه قرار عالی شام بره وقتی هنوز دستش تو گچه. و خب هری یه شام عالی میپخت شمع روشن میکرد و این چیزا ( و اره هری رفته بود و کلی خرید کرده بود چون اساسا لویی با غذا های دیزی زنده بود [یعنی خودش چیزی نداشت] ) و این خوب بود و اونا بقیه شب رو با بوسیدن روی مبل میگذروندند.

وقتی هم هری پیشش نبود مدام بهش پیام میداد یا زنگ میزد.هری نمیتونست بدون تماس داشتن با لویی بمونه اون باید کار هم میکرد اما خب اون رئیس بود و اشکالی نداشت اگه اینکارا رو هم میکرد.

امروز لویی برمیگشت سرکار و هری یجورایی هیجان زده بود.شاید چون دیگه مجبور نبود روز ها لویی رو تنها بذاره.هری به این فکرش لبخند زد. یهو در باز شد و هری از فکرش اومد بیرون.

" صبح بخیر " هری با لبخند گفت.

" بخیر " لویی با غر گفت.

" چه مشکلی هست ؟ " ماشینو روشن کرد و راه افتاد.

" من میخام همین الان این گچ رو دربیارم! " لویی با حرص گفت.

" به خودت صدمه نزن" هری از گوشه ی چشمش به لویی نگاه کرد " و فردا باید درش بیاری ، عشق "

" خب تو کسی نیستی که یک‌ماه اینو داشتی ! "

هری لبخند زد . بدون هیچ دلیلی.الانا زیاد اینجوری شده.(لبخندمیزنه) پشت چراغ قرمز نگه داشت و خم شد و گونه ی لویی رو بوسید.

" خب حالا چیکار میتونم بکنم که لبخند روی صورت لویی قشنگم ببینم ؟ " هری با لبخند گفت و راه افتاد.

لویی جلوی لبخند زدنشو گرفت " خب میتونی رو صندلی بزرگ اتاقت منو ببوسی "

" اصلا مشکلی باهاش ندارم " هری با لبخند‌گفت.

******

هری از ماشین پیاده شد و به سمت لویی رفت و در رو براش باز کرد.لویی لبخند زد .دست هری رو گرفت و پیاده شد.هری در ماشین رو قفل کرد و دستشو رو کمر لویی گذاشت و به سمت شرکت رفتن.

" باید قهوه تو بگیریم "

" تو راه میگیریم..مسکن هاتو برداشتی ؟ " هری پرسید و ابروشو داد بالا.

لویی چشماشو چرخوند " بله مامان "

هری خندید و وارد شرکت شدن.

لویی طی راه لبخند میزد چون هم میتونست و هم میخواست این حس خوبی داشت هری کنارش بود. گرماشو میگرفت و با عشق و توجه باهاش رفتار میکرد جوری بود که لویی داشت منفجر میشد.لویی همیشه خودش به خودش میرسید منتظر کسی نبود که اینکار رو بکنه اما این از کاری که خودش میکرد خیلی بیشتر بود و واقعا احساس خوشحالی میکرد.

MR STYLES ( l.s persain translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora