مقدمه

1.3K 131 29
                                    

تاریخ: دوازده ژانویه 1893

"خواهش میکنم ترکم نکن. التماس میکنم" هری روی سنگهای سرد نشسته بود و زار میزد و دستش سرد عشقش تو بغلش بود که هر لحظه سرد تر و بی جون تر میشد

"ه..ز" زهان صداش کرد و سرفه کرد که خون بیرون از دهنش و یه لبخند بی جون به هری زد که باعث شد بدتر گریه کنه

"خواهش میکنم حرف نزن. این بیشتر بهت آسیب میزنه" هری آروم زمزمه کرد و زهان چیزی نگفت و آروم اشکهای هری رو پاک کرد با آخرین انرژی که بعد از اون همه کتک خوردن براش مونده بود

"اینا همه تقصیر منه..اگه من بهت فشار نمیاوردم که راجع رابطمون به خانواده ات چیزی نگی اونوقت این اتفاق نمیفتاد..من رو بببخش..تو رو خدا تنهام نزار" هری با گریه میگفت

"خودت رو سرزنش نکن هری بلاخره این اتفاق میفتاد عزیزم فقط یه چیزی رو بهم قول بده قبل ازینکه من بمیرم" هری تند تند سرتکون داد با چشمهای خیس و قرمزش

"وقتی من مردم تو به سرعت اینجا رو ترک میکنی. سوار کشتیت میشی و برمیگردی خونه. منتظر نمیمونی تا بیان و جنازم رو بردارن. تو برمیگردی به کشورت انگلستان و هیچوقت دیگه اینجا نمیای" زهان با سرفه گفت چون زیاد حرف میزد خون بالا آورد.هری سریع نزدیک تر شد و سرش رو تو بغلش گذاشت

"هری الان وقت مرگ من رسیده ولی.." یکم سرفه کرد و با چشمهای سبز عشقش خیره شد."من میدونم عشق ما حقیقیه و ما دوباره هم رو میبینیم..شاید تو یه زندگیه دیگه..ولی من بهت قول میدم که برمیگردم..به خاطر تو..و اونوقت تا آخر عمر باهم زندگی میکنیم" زهان به سختی نفس میکشید و هری فقط سرتکون میداد.

"برای همیشه" هری با هق هق گفت و زهان لبخند زد و چشمهای درشت عسلیش بسته شد و مژه های پرپشت مشکیش روی هم قرار گرفتن. "با هم" زهان زمزمه کرد و هری میدونست این نفسهای آخرش بود

"من منتظرت میمونم جانم" هری خم شد و پیشونی عشقش رو بوسید."دوستت دارم"

"دوستت دارم" با اون آخرین نفس زهان ابراز علاقه کرد و بدن بی جونش تو بغل عشقش که براش عزاداری میکرد موند

only for you (ترجمه)Where stories live. Discover now