11

695 111 66
                                    

سه ماه بعد

"به چی لبخند میزنی زین؟" لیام پرسید و یه جرعه از ودکای گیلاسیش خورد. "هیچی..چیزی نیست فقط هری یکی از اون جک های مسخره ش رو برام فرستاده" زین با لبخند گفت و گوشیش رو گذاشت تو جیبش

"تو مطمئنی چیزی بین شما دو تا نیست؟" لیام یه ابروش رو داد بالا و با شک پرسید و از نوشیدنی خودش رو خورد. "دیوونه شدی لیام؟" زین یجوری نگاهش کرد انگار دو تا سر دراورده "من دوست دختر دارم"

"اره خب یه دوست دختر که نه بهت زنگ میزنه نه جواب تلفنت رو میده!" حتی تو تاریکی کلاب زین میتونست ببینه لیام چشمهاش رو براش میچرخوند. "اون از به تماس هام جواب نمیده چون سرش شلوغه نه اینکه ازم دوری کنه!" زین جواب داد

اون نمیدونست این رو به لیام میگه یا داره خودش رو قانع میکنه, چون آره..ملیسا برای دو ماهه که تماس هاش رو نادیده میگیره و اون نمیدونه چرا! "درضمن هری دوست منه!" زیرلب زمزمه کرد و از مشروبش خورد

"آره دوستی که هرشب باید بغلش کنی تا بخوابی!" لیام با طعنه گفت و از ودکاش نوشید. "نخیر, هر شب که نیست" زین زمزمه کرد چون میدونست لیام داره درست میگه. اون ها هر شب تو بغل هم میخوابن

صورتش از خجالت سرخ شد و خدا رو شکر کرد که کلاب تاریک و لیام متوجه نمیشه! "اوه لطفا! من از زمان پوشک بستن باهات رفیق بودم مرد. لازم نیست چیزی بگی تا من بفهمم اوضاع  از چه قراره" لیام بهش تشر زد

زین که کم آورده بود سعی کرد بحث رو عوض کنه "خب از موضوع من فاصله میگیریم" لبخند مسخره ای زد "خودت چی؟ کسی رو میبینی؟" لیام اخم کرد "من میدونم که داری بحث رو عوض میکنی تا من نتونم چیزی رو که میخوام بدونم ازت بپرسم ولی چون دوست خوبی هستم وانمود میکنم که تو واقعا دوست داری راجع به زندگی عشقی من اطلاعات داشته باشی"

زین چشمهاش رو چرخوند و لیام نیشخند زد "اره من دارم یه دختر رو میبینم, اسمش شریل و یکم از من بزرگتره ولی خیلی جذابه و من رو درک میکنه" زین با تعجب پرسید "صبر کن ببینم..منظورت شریل کول نیست؟ معلم دبیرستانمون"

لیام خندید و سر تکون داد "اره" زین به شوخی به بازوش مشت زد و محکم بغلش کرد "لعنت بهت پسر اون خیلی هاته!تو خیلی خوش شانسی عوضی" لیام خندید "آره میدونم"

**

هری سرش رو آورد بالا از روی تکالیفش که داشت انجام میداد روی تختش و به در نگاه کرد وقتی صدای کلید اومد. "تو برگشتی" اون گزارشش رو تموم کرد و تو پوشه اش گذاشت روی میز

"اره" زین تکون تکون میخورد وقتی میخواست کفشش رو دربیاره! "خدای من تو مستی! چقدر بهت گفتم نخور, تو نمیتونی حدت رو نگهداری زین" هری بهش تشر زد و زین داشت میفتاد وقتی داشت کفشهاش رو درمیاورد

only for you (ترجمه)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang