18

539 109 32
                                    

“کجا بودی تو تا الان؟! بعد هم مگه از نیمه شب به بعد در ها رو قفل نمیکنن, پس تو چطوری اومدی تو؟" زین پرسید به محض اینکه هری وارد خوابگاهشون شد ساعت سه صبح. هری جوابش رو نداد و بهش نگاه هم نکرد

ساکت رفت سمت میز تحریرش و کولش رو برداشت خالی کرد و گذاشت روی تخت و کتابهای چند روز آینده ی کلاس هاش رو توش گذاشت. زین یه ابروش رو داد بالا و مشکوک نگاهش کرد "جایی داری میری؟"

“هری" زین باز صداش کرد وقتی هری جوابش رو نداد و داشت وسایلش رو جمع میکرد "این یه چیز خوناشامیه؟! که به آدمهایی رازتون رو براشون فاش کردید بی توجهی کنید؟" زین مسخره اش کرد و از لحن صداش معلوم بود عصبیه که هری بهش توجه نمیکنه

هری کارش رو متوقف کرد و آروم برگشت با اخم به زین نگاه کرد و تو کمتر یک ثانیه جلوی زین بود که روی تخت خودش نشسته بود و به هری زل زده بود و باعث شد زین بترسه چون اون هنوز به این موضوع که هری واقعا خوناشام هست عادت نداشت

“تو فکر میکنی من رو دوست داشته باشی؟" هری یه سوال کاملا بی ربط پرسید و باعث شد دهن زین باز بشه ولی صدایی ازش بیرون نیاد اون شوک شده بود. “چی؟" زین توقع این سوال رو نداشت

"تو فکر میکنی من رو دوست داشته باشی؟" هری همون کلمات رو تکرار کرد. "من..خب.." زین سعی کرد جواب بده ولی هیچ جوابی نداشت. "خیلی خب" هری زمزمه کرد و بی احساس برگشت سمت کوله اش رو وسایلش رو جمع کرد

“پس تو واقعا خوناشامی؟" زین احمقانه پرسید "زیاد به مغزت فشار نیار باهوش" هری با بداخلاقی بهش تشر زد. "اون دندون نیش هایی که دیدی فیک بود و من چون مثل پر سبک هستم میتونم با سرعت باد جابجا بشم و از بردفورد تا نقطه ی مرکزی کشور رو دویدم و برگشتم تو حدودا چهار ساعت! و اینکه خیلی حال میکنم که خون میخورم تا بدنم زنده بمونه"

هری احساس میکرد زبون درازیش و رفتارهاش مثل لویی شده ولی براش مهم نبود چون تنها چیزی که حس میکرد قلب شکسته اش بود. به زین نگاه کرد که سرش پایین بود و با ناخن هاش ور میرفت. اون تو این وضع خیلی مهربون بنظر میرسید

برای یه لحظه هری دلش میخواست بیخیال همه چی بشه و اون پسر رو بغل کنه و کنارش بخوابه ولی سرش رو تکون داد وقتی یادش اومد احتمالا زین اصلا ازین کار خوشش نمیاد. اتاق کاملا تو سکوت غرق شده بود اونقدری که صدای زیپ کشیدن کوله ی هری برای زین گوش خراش بود

زین بلاخره بالا رو نگاه کرد و دید هری کوله اش رو روی شونه اش انداخته و منتظر داره بهش نگاه میکنه. اون انگار منتظر بود زین بهش حرفی بزنه. پسر بلاخره گلوش رو صاف کرد و شروع کرد به حرف زدن

“من ازت خوشم میومد هری واقعا میومد" زین گفت "اما الان واقعا نمیدونم چه حسی دارم" صادقانه جواب داد و آهی کشید و با اینکه هری سعی میکرد ظاهرش رو حفظ کنه و قوی بنظر بیاد کلمه به کلمه ی زین از درون داغونش کرد

"عشق..عشق یه موضوع بزرگ و مهمه میدونی؟" زین خواست توضیح بده و هری به تلخی پوزخند زد, کی بهتر از اون میتونست راجع به این موضوع بدونه! اون صد و هیجده سال بخاطر عشق جنگیده بود!منتظر بود تا عشقش برگرده!

"چی میخوای بگی؟" هری با لحن بی احساسی پرسید اون میدونست زین چی میخواد بگه و حرفهاش برای پسر واقعا دردناکه!

“من نمیدونم که دوستت دارم یا نه هری! تو احتمالا یه خوناشام باشی! تو احتمالا تمام این سال ها صبر کردی منتظر زهان تا برگرده! من شبیه اون هستم هری ولی من اون نیستم! من زهان تو نیستم! من متاسفم ولی من عاشقت نیستم! من قبلا ازت خوشم میومد ولی الان که میدونم تو حتی انسان هم نیستی! واقعا نمیدونم چه حسی باید داشته باشم" زین تموم کرد و نفس عمیقی کشید

هوی نتونست جلوی اون یه قطره اشکی رو که از چشمش افتاد رو بگیره! اون سریع روش رو برگردوند که پاکش کنه ولی زین متوجه اش شد. اون برای هری ناراحته ولی کاری از دستش برنمیاد. همه چی برای اون خیلی گیج کننده شده

هری برگشت سمتش و رفت دقیقا جلوش وایساد. و دستش رو گذاشت روی گونه ی زین و پسر برای اولین بار بود که فهمید چقدر خوشش میاد هری صورتش رو لمس کنه! ناخوداگاه چشمهاش رو بست تا لحظه رو برای خودش ثبت کنه

"زین" هری با مهربونی صداش کرد و باعث شد پسر چشمهاش رو باز کنه و بهش نگاه کنه! برای اولین بار بود که زین متوجه شد چقدر چشمهاش هری سبز و درخشانه! "تو زهان هستی همون جان من! ازم نپرسم چطوری میدونم فقط بهم اعتماد کن" زین خواست چیزی بگه ولی هری نذاشت

“حرف بزن بزار تمومش کنم, باید این ها رو بهت بگم قبل از رفتنم" حرفهای پسر باعث شد زین اخم کنه! کجا داری میری؟! زین میخواست بپرسه ولی انگار گربه زبونش رو گاز گرفته بود

“تو اون موقع دوستم داشتی و الان هم حتی دوستم داری! من هر بار عشقت رو حس کردم! از چشمهات مشخصه! شاید تو هنوز متوجه نشده باشی ولی یه روز میفهمی" اون زمزمه کرد "خب حداقل امیدوارم بفهمی" با گریه خندید

“و من اهمیت نمیدم چقدر طول میکشه که بفهمی عاشقمی، مم صد سال منتظرت موندم, صد سال دیگه هم منتظرت میمونم! فقط بخاطر تو!" بغضش رو قورت داد و گونه ی زین رو آروم نوازش کرد و با عشق بهش نگاه میکرد

ناگهانی زین حس میکرد خیلی احساساتی شده! دلش میخواست همون لحظه هری رو تو آغوشش بگیره و نزاره هیچوقت ازش دور شه! اون میخواست بهش بگه که حق نداره بره جایی اون هم الان این موقع شب ولی خب متاسفانه هیچ حرفی از دهنش خارج نمیشد

هری آروم نوازشش میکرد و با غم بهش خیره بود. اون یکم به جلو خم شد و نفس زین گرفت و میدونست چه اتفاقی قرار بود بیفته! اون میدونست که دلش میخواد لبهای هری روی لبهای خودش قرار بگیره! دو تا لبی که انگار برای هم درست شدن حتی موقعی که قرار نیست برای هم باشن

اون لبهای هری رو روی مال خودش حس کرد و خیره شد به اون لبها که شکل قلب بودن و بعد به چشمهای سبزش نگاه کرد.اون بیشتر به جلو خم شد تا کامل ببوستش ولی هری سرتکون داد و بلند شد.

دستهای سردش دیگه روی صورت زین نبود و خب زین احساس سرما و لرزش میکرد از درون. "خداحافظ زین" هری گفت و خیلی سریع قبل ازینکه زین بفهمه چه اتفاقی افتاده از اونجا رفته بود

only for you (ترجمه)Where stories live. Discover now