زین نفسی از سر آسودگی کشید وقتی دید هری لبهاش رو روی زخمش حرکت میده و داره آروم خونش رو میخوره. «همینه عزیزم» زین آروم گفت وقتی هری درست شروع به مکیدن خونش کرد. تو دلش خدا رو شکر کرد وقتی دید بدن هری دیگه اونقدر رنگ پریده و سرد نیست
وقتی به اندازه نیاز از خونش خورد دستش رو رها کرد ولی قبلش روی زخمش رو لیس زد که زودتر خوب شه. آروم به بالا نگاه کرد و به زین نگاه کرد که با چشمهای پر از اشک و خستگی بهش لبخند بی جونی میزد. «جانم» زمزمه کرد و از همون جا که سرش روی پای زین بود، دستهاش رو دراز کرد تا بتونه نوازشش کنه
زین دستهاش رو تو دستش گرفت و بوسیدشون. «تو من رو نجات دادی» پسر گفت وقتی زین دستش رو رها کرد. «تو هم این همه سال بخاطر من صبر کردی» زین جواب داد و هری نتونست جلوی جمع شدن اشک هاش رو بگیره و با بغض لبخند زد
«من حاضرم تا ابد بخاطرت صبر کنم» پسر با صدای گرفته گفت و زین صداقت رو تو لحنش حس میکرد. «دوستت دارم هز» زین بهش گوشزد کرد و هری بهش لبخند زد. گونه های هری رنگ صورتی به خودش گرفت وقتی دید زین داره فاصله ی بین لبهاشون رو با نزدیک کردن صورتش کم میکنه اما وقتی جیکوب با صدای بلندی به در کوبید و اومد داخل زین با عصبانیت نفسی کشید و از پسر فاصله گرفت
«ببخشید که مزاحم خلوت عاشقانتون شدم ولی ایتان گفت اونها دارن میرسن و باید با عجله ازینجا بریم بیرون» جیکوب با صدای وحشت زده ای گفت. هری اصلا توانش رو نداشت بپرسه که جیکوب و ایتان چرا اینجا هستن یا اصلا از کجا هری رو پیدا کردن. بعدا میتونست ازشون بپرسه
حس کرد زین داره کمکش میکنه که صاف بشینه و مثل تکیه گاه پشتش قرار گرفته بود، هری با محبت بهش لبخند زد و زین هم بهش لبخند زد. زین و جیکوب به هری کمک کردن تا بلند بشه چون هنوز برای تنها راه رفتن ضعیف بود و از اتاق کوچک خارجش کردن و از راهرو تنگ گذشتن و دیدن لویی و ایتان تو سالن ایستادن
لویی سریع خودش رو به پسر رسوند و بغلش کرد «اوه خدای من تو واقعا اینجایی! خدا رو شکر! خیلی خوشحالم که زنده ای» لویی پشت هم حرف میزد و بلاخره عقب کشید تا دوستش رو درست و حسابی ببینه. لویی میخواست ادامه بده به حرفاش که دست ایتان رو روی شونه اش حس کرد. «لویی هرچقدر دلت بخواد میتونی با دوستت صحبت کنی ولی قبلش باید ما ازینجا بریم بیرون، اینجا برای هیچکدوم ما امن نیست»
همشون به سمت در اصلی راه افتادن که کاملا باز بود. زین و جیکوب هم هری رو بین خودشون نگهداشته بودن و کمکش میکردن تعادلش رو حفظ کنه. وقتی میخواستن از در خارج بشن در با صدای محکمی بهم خورد و بسته شد و باعث شد همه از ترس تو جاشون میخکوب بشن
«به به.. نگاه کن اون دو تا دوقلو های من نیستن که دارن کمک میکنن اون خوناشام بی لیاقت رو فراری بدن» یه صدای با ابهت گفت و باعث شد سر همه برگرده به سمت اون هال بزرگ و تاریک، جایی که صدا ازش میومد. لویی حس کرد ایتان کنارش بدنش داره میلرزه و برای اینکه بهش قوت قلب بده دستش رو گرفت و ایتان هم محکم دستش رو فشار داد قبل ازینکه جواب بده «متاسفانه پدر، ما همون دوقلو های بیچاره ای هستم که تو این هیجده سال شما قرار بود براشون پدری کنی»
KAMU SEDANG MEMBACA
only for you (ترجمه)
Fantasiبرای من مهم نیست چقدر باید صبر کنم که متوجه شی عاشقمی من صد سال برات صبر کردم هزار سال دیگه هم صبر میکنم فقط بخاطر تو عشق من