25

546 103 57
                                    

»من حس خوبی ندارم!» زین‌ گفت و باعث شد جیکوب تو جاش وایسه «خوبی؟» با نگرانی پرسید. «اره..اره..یعنی من حس میکنم هری خوب نیست، انگار میتونم حالش رو حس کنم.‌.لعنتی نمیتونم توضیحش بدم» زین با کلافگی دست کرد تو موهاش و بهمشون ریخت «درکت میکنم زین‌ ولی الان باید بریم و هری رو هر چی زودتر پیدا کنیم، من مطمئنم هری رو گذاشتن تو اون اتاق و وقتش داره تموم میشه» جیکوب با ناراحتی گفت

«کدوم اتاق؟» زین پرسید و شروع کرد راه رفتن. «یه اتاق مخصوص تو این ساختمون هست که طراحی شده تا هر دقیقه ای که میگذره خوناشام ها رو بیشتر ضعیف کنه» جیکوب توضیح داد و باعث شد زین اخم کنه. «آخه چطوری؟» زین پرسید. «تو اون اتاق همه جاش خونیه و خون باعث ضعف خوناشام میشه» جیکوب گفت

»ولی مگه خون واسه خوناشام ها خوب نیست؟» زین با تعجب نگاهش کرد «چرا، ولی خوب نیست وقتی میتونی ببینی و بوش رو حس کنی ولی نخوریس، این یه شکنجه اس.‌اونا خون رو تو یه حفاظ نقره ای میزارن تا خوناشام نتونه بهش دست بزنه! نقره برای خوناشام ها خوب نیست!» جیکوب توضیح داد و انها رسیدن به اتاقی که درش از بیرون قفل شده بود

»ولی اونا خودشون چجوری میتونن حفاظ ها رو درست کنن اگه نقره براشون خوب نیست! صبر کن ببینم اونها یسری آدم دارن که اینکار ها رو براشون بکنه؟» زین با حیرت پرسید «چرا براشون خوب نیست و آره اونها یسری آدم دارن که تحت فرمان اونها یسری کارها براشون انجام میدن» جیکوب با خنده گفت «و تو این همه اطلاعات رو از کجا میدونی؟» زین با شک بهش خیره شد

جیکوب قفل در رو باز کرد «چون خودم اونها رو براشون درست کردم» جوابش باعث شد رنگ زین از ترس بپره! «چی؟» با ترس زمزمه کرد «بعدا همه چی رو برات توضیح میدم الان برو داخل و هریت رو ببین، من همین بیرون منتظر میمونم» جیکوب با سر به اتاقی که درش رو باز کرده بود اشاره کرد

زین با استرس لبخند زد و وقتی سمت در رفت اون حس کشش قوی تر شد. وقتی میخواست وارد اتاق بشه جیکوب نگهش داشت «حواست باشه زین هرچی سریع تر هری رو بیار بیرون چون باید قبل ازینکه اونها برسن فرار کنیم!ممکنه هر لحظه برسن» جیکوب گفت و زین سرتکون داد. زین نپرسید منظورش از اونا کیا هستن یا چرا باید فرار کنن فعلا اولین چیزی که براش مهمه امنیت هری هست

وقتی وارد اتاق کوچیک شد اخم کرد که هری رو روی تخت ندید 'اون کجاست؟' با خودش فکر کرد. بعد به زمین نگاه کرد که هری بی جون روش افتاده بود! هری‌ ِ زین! یه قطره اشک از چشمش ریخت وقتی هری رو انقدر بی رنگ و رو و ضعیف دید. حتی رنگ پریده تر از زمانی که تو خوابگاهشون مریض شد و لویی اومد نجاتش داد

لبهای صورتیش رنگشون رو از دست داده بودن و به کبودی و آبی میزدن و زین دید چقدر کوچولو به نظر میرسید. زین کنارش زانو زد و آروم سرش رو گذاشت روی پاش. زین‌ حس میکرد این یه بازی تلخ ِ که روزگار داره سرشون میاره چون صد و هیجده سال پیش همین اتفاق افتاد فقط جای هری و زهان با هم فرق میکرد. چرا باید سرنوشت هری رو ازش بگیره حالا که زین فهمیده چقدر عاشقش بوده و هست

دیگه اون حس کشش رو نداره و فقط با دیدن هری تو این وضعیت قلبش درد میکنه‌، حس مضخرفی داره که هیچکاری از دستش برنمیاد برای عشقش انجام بده! اون متوجه نشد کی شروع کرده به گریه کردن ولی وقتی هری به سختی چشمهاش رو باز کرد زین متوجه قطرات اشکش روی صورت پسر شد

«زین؟» هری با سرفه گفت و زین میخواست بلند گریه کنه ازین همه شباهت به حادثه ی صد و هیجده سال پیش. »جانم» با گریه و صدای لرزون گفت و آروم موهای فرفری هری رو نوازش میکرد. «من عاشقتم..لطفا فراموشم نکن» هری بین سرفه و با چشم های بسته گفت. «هری..نه ..نه تو نمیتونی من رو تنها بزاری» زین با گریه داد میزد

»بیشتر ازین نمیتونم دووم بیارم» هری زمزمه کرد،«هز» زین از اسمی که زهان صداش میکرد استفاده کرد به امید اینکه فرقی بکنه! هری یه لبخند کوچیک زد. «یادت اومد» هری انقدر اروم گفت که اگه بخاطر سکوت اتاق نبود ممکن بود زین نشنوه! هری یکم چشمهاش رو باز کرد تا اون چشهای عسلی جذاب رو دوباره ببینه

ولی قبل ازینکه چشمش به چشم زین بیفته پلک هاش از ناتوانی و ضعف بسته شدن. اون احساس ضعف و خستگی شدیدی داشت. «یادم اومد.. همه چی رو یادم اومد هز» زین با گریه زمزمه کرد. «التماس میکنم تنهام نزار‌‌. حالا که همه چیز رو یادم اومده تنهام نزار» زین پشت هم خواهش میکرد

»من دیگه باید برم» هری زمزمه کرد و زین بلند هق هق میکرد. «دوستت دارم جانم» هری با آخرین نفس هاش گفت «دوستت دارم هز» زین زمزمه کرد. نه زین نمیتونه اجازه بده! نمیتونه اجازه بده سرنوشت دوباره هری رو ازش بگیره! اون باید یکاری بکنه! زین گونه ی رنگ پریدش رو نوازش کرد و دستش گزگز کرد از سرمای پوست هری مقابل دست خودش

اون لبش رو گاز گرفت تا صدای گریه اش رو آروم کنه. لعنتی اون هیچ فکری به ذهنش نمیرسه که باهاش هری رو نجات بده! انقدر ار عصبانیت لبش رو محکم گاز گرفت که یه مایعی که طعم آهن داشت رو تو دهنش حس کرد و اونجا بود که فکری به ذهنش رسید! زین نمیدونست این جواب میده یا نه ولی قطعا امتحانش میکرد

پسر چاقو جیبی که قبل از ترک خوابگاه برای مراقبت از خودش برداشته بود رو از توی جیب شلوارش دراورد. اون یکی دستش رو بالا آورد و بدون فکر کردن بازوش رو برید خون زد بیرون. چاقو رو گذاشت تو جیبش و حواسش رو داد به هری. بازوش رو گذاشت رو لبهای کبود خوناشام و از هیجان نفس نمیکشید

«زود باش» زین زمزمه کرد وقتی دید لبهای هری تکون نمیخورن. «زود باش هری..بخورش» زین تشویقش کرد و با اون یکی دستش دهن پسر رو باز کرد تا خون وارد سیستمش بشه! «بیدار شو هز! بخاطر من! بخاطر جانت!» زین اطراف زخمش رو فشار داد تا خون بیشتر بیاد و بیشتر به هری خون برسه

درسته که درد داره ولی الان تنها اولویتش هری هست! «من دوستت دارم هری! خواهش میکنم بیدار شو» زین با گریه التماس کرد. لعنتی.. اون لازم داره که هری حالش خوب بشه!

only for you (ترجمه)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang