صبح بعد وقتی هری بیدار شد هنوز تو بغل زین بود. اون لبخند زد چون این چیزی بود که همیشه آرزوش رو داشت. که تو بغل جانش باشه
اون ریز خندید وقتی نفس های زین پشت گردنش رو قلقلک میداد, "هوم" زین صدا دراورد و تکون خورد و هری رو محکمتر توی بغلش نگهداشت. هری لبخند زد ولی سریع لبخندش پاک شد وقتی حس کرد یه چیزی داره به باسنش فشار میاره
یه چیز سفت و اون...
هری سریع دستهای زین رو از دورش باز کرد و بلند شد نشست و زین غر زد و دستش رو گذاشت رو جای خالی تخت که هری خوابیده بود و نمیدونست پسر از خجالت داره آب میشه
چون حتی صد و هیجده سال قبل هم وقتی اون انسان بود و پیش زهان بود فقط همدیگه رو بغل میکردن یا گونه ی هم رو میبوسیدن اونها هیچوقت حتی کنار هم نخوابیدن, و با اینکه اون راجع به سکس میدونست بخاطر فیلم ها و داستانها و شنیدن حرف و خاطرات مختلف بچه های دانشگاه, ولی نمیدونه هنوز چه حسی باید راجع بهش داشته باشه
درواقع اون اصلا شک داره که یه انسان با یه خون آشام بتونه سکس کنه, اون سرش رو تکون داد تا به این چیزها فکر نکنه. اون باید به اینکه چیکار کنه زین عشقشون رو یادش بیاد فکرکنه.
تا بفهمه اون دو تا پسری که توی رویاش دیده خودشون دو تا هستن“هری" صدای خش دار زین رشته افکارش رو پاره کرد, “چرا انقدر زود بیدار شدی..مگه ساعت چنده؟" اون با اخم به ساعت دیجیتالی روی میز نگاه کرد "تازه 6:40 دقیقه صبحه" زین گفت و سرش رو فشار داد تو بالشت تا دوباره بخوابه
“من..اوه..تو" هری من من کرد و باعث شد زین خوابالو نگاهش کنه, "تو چی؟" زین خمیازه کشید "بیا بخواب امروز شنبه اس ما هم کلاس نداریم" دستش رو کشید رو تخت و دستهاش رو باز کرد تا به هری نشون بده که میخواد تو بغلش بخوابه
"من..اوم" هری سعی کرد توضیح بده ولی دهنش رو بست,اون تا حالا تو این جور موقعیت ها نبوده. اون سرش رو انداخت پایین و گونه هاش سرخ شده بود. اون چجوری میتونست بگه که آلت سفت شده اش سر صبحی داره به باسنش میخوره
اون دراز کشید کنار زین و زل زد به سقف و خب تظاهر کردن راحت تره تا بخواد همه چی رو. توضیح بده و یه دیک که قرار نیست بکشتش هان؟
"هری بغلم کن" زین آروم گفت و باعث شد پسر بخنده, زین مثل بچه ها میشه وقتی میخوابه. هری بیشتر بهش نزدیک شد و دستش رو دور کمرش انداخت, سرش رو سینه ی زین گذاشت و نفس عمیقی کشید
اون به صدای تپش قلب زین گوش میداد که براش مثل لالایی آرامش بخش بود. پسر خندید وقتی زین شونه اش رو فشار داد و چسبوندش به خودش "خب این پوزیشن آرام بخشیه! حالا بگیر بخواب"
و به نظر هری اصلا سخت نبود که با ریتم تپش قلب زین خوابت ببره
**
دفعه ی بعدی که هری بیدار شد ساعت 2:30 بود و هری متعجب شده بود چون اون تا حالا هیچوقت اینقدر تو طول زندگیش نخوابیده بود. وقتی کنارش رو نگاه کرد دید زین نیست و یه برگه زرد روی بالشت زین بود و برش داشت تا بخوندش
هری,
تو خیلی عمیق خوابیده بودی و من واقعا دلم نیومد بیدارت کنم, من برای مطالعه ی گروهی رفتم و تا ساعت شش برمیگردم.
زینهری لبخند زد و یادداشت رو تا کرد و از روی تخت زین بلند شد, برگه رو گذاشت زیر بالشتش که نقاشی زهان هم اونجا بود و تخت خودش و زین رو مرتب کرد
اون بالشتش دومش رو که گذاشته بود رو تخت زین تا روش بخوابه رو بو کرد و لبخند زد. اون بوی زین رو میداد. بوی خونه
اون گوشیش رو برداشت و سریع یه پیام به زین داد " دوست داری امشب فیلم ببینیم؟" لبش رو گاز گرفت و منتظر جواب زین بود و زین تقریبا همون لحظه جواب داد "اره حتما. پس من غذا میخرم. غذای چینی دوست داری؟"
هری لبخند زد و اگه این به معنی این بود که میتونست یه شب خوب با زین رو بگذرونه پس میتونست برای یه شب غذای آدمها رو تحمل کنه
"عالیه"
CITEȘTI
only for you (ترجمه)
Fantezieبرای من مهم نیست چقدر باید صبر کنم که متوجه شی عاشقمی من صد سال برات صبر کردم هزار سال دیگه هم صبر میکنم فقط بخاطر تو عشق من