24

550 89 41
                                    

"شما لطف کنید بفرمایید کجا داریم تشریف میبریم؟" زین برای بار هزارم با کلافگی پرسید. الان حدود چهل دقیقه اس که دارن راه میرن ولی هیچ نشونه ای از هری نیست! "پیش هری" ایتان شونه بالا انداخت و گفت و به اعماق جنگل رفت. لویی بهش چشم غره رفت

اون با همه ی مسخره بازی های ایتان تا الان کنار اومده فقط بخاطر هری.. ولی الان دیگه صبرش به سر اومده بود.لویی از دست مرموز بازی هاش خسته شده بود. تا جایی که میدونست این پسر ممکن بود اصلا با اشتباه نشون دادن راه جایی ببره و بلایی سرشون بیاره

"خفه شو دیگه عوضی" لویی داد زد و تو کمتر از یه ثانیه جلوی ایتان بود. "کی میدونه، شاید تو داری ما رو به بیراهه میبری! و بخدا قسم میکشمت اگه فکرم درست باشه!" اون به پسر درشت تر چشم غره رفت و اون هم داشت بهش چشم غره میرفت ولی حرفی نمیزد و باعث شد لویی ادامه بده

"و خوب میدونی که یه آدم معولی نمیتونه جلوی یه خوناشام دووم بیاره و تا جایی که من میدونم شما فقط تو جاسوسی کردن تبحر دارید" لویی میخواست ادامه بده که توی چند ثانیه از رو زمین بلند شد و کوبیده شد به زمین و ایتان با چهره ی در هم و تاریکی نشست روی شکمش و بهش زل زد.

لویی خواست چیزی بگه که ایتان دستهاش رو گذاشت دور گردنش و میخواست خفه اش کنه. "اینجا رو اشتباه کردی عشقم! ما حتی نزدیک به انسانهای عادی هم نیستیم" با خنده ی شیطانی گفت. "فقط‌ چون من چیزی نمیگم.." دستهاش رو دور گردنش محکم تر کرد و باعث شد لویی دستهاش رو روی دستهای پسر بزاره و سعی کنه کنار بزنتشون ولی فایده نداشت

لعنتی.. لویی هیچوقت فکر نمیکرد هم اتاقیش انقدر قوی باشه! ایتان که درموندگی خوناشام رو دید بلندتر خندید و ادامه داد. "دلیل نمیشه که دوست دارم با اخلاق گندت کنار بیام..پس الان مثل یه پسر خوب که خودت نیستی ساکت میشی و دنبال ما میای" گردنش رو محکم تر فشار داد و وقتی دست جیکوب رو روی شونه اش حس کرد لویی رو رها کرد

"ولش کن" ایتان سرتکون داد و از روش بلند شد. "حالیت شد؟" ایتان با تهدید پرسید و لویی آروم سرتکون داد. "پسر خوب" با نیشخند گفت "به دوستت بگو دنبالمون بیاد باشه؟" جیکوب به زین که با وحشت نگاهش میکرد گفت.زین آروم سرتکون داد و دست لویی رو گرفت و بلندش کرد

"خوبی داداش؟" زین پرسید وقتی لویی سر پا شد پرسید."اره" لویی آروم گفت و با زین اون دوقلو ها رو دنبال کردن. "خیلی عجیب غریبن" لویی زیرلب گفت و زین تو تایید سرتکون داد. "بنظر میاد تنها انسان اینجا منم" زین آروم گفت و آهی کشید! "ما میتونیم صداتون رو بشنویم" جیکوب‌ گفت و برگشت بهشون چشمک زد و دوباره به راهشون ادامه دادن

"چندش" لویی زمزمه کرد و به پشت ایتان چشم غره رفت، ایتان برنگشت ولی انگشت فاکش رو برای هم اتاقیش بالا آورد و زین که با تعجب نگاهشون میکرد زد زیرخنده و باعث شد لویی بهش چشم غره بره. "اوه ببخشید" به زور خنده اش رو جمع کرد و گفت و خوناشام فقط با کلافگی لباش رو داد بیرون و براش پشت چشم‌ نازک کرد

**

"من یه چیزی حس میکنم" زین بعد از یه مدت گفت و تو جاش وایساد و باعث شد همه برگردن بهش نگاه کنن. "حالت خوبه؟" لویی با نگرانی نگاهش کرد و پرسید."اره احساس میکنم یه چیزی داره من رو میکشه سمت خودش..دقیقا میگیره میکشه" با اخم گفت.

"به خاطر اینکه به هری نزدیک شدیم" دوقلو ها گفتن و به اون پناهگاه جنگی اشاره کردن که تو فاصله ی کمی ازشون قرار داشت. زین با لبخند به اون ساختمون نگاه کرد! بلاخره قرار بود دوباره ببینتش! قرار بود هری رو ببینه! هز دوست داشتنیش رو!

"جیکوب نولان" جیکوب مقابل در قرار گرفت و گفت. زین و لویی با شک نگاه میکردن که در پناهگاه آروم باز شد و توش شبیهه یه خونه ی خالی بود! "تو چطوری.." ایتان پرید وسط سوال زین "الان وقتش نیست زین، باید هری رو پیدا کنیم" زین تند تند سرتکون داد

زین میدونست هری اینجاس، چون اون احساس کشش هرلحظه بیشتر میشد! "جیکوب برو کمکش کن هری رو پیدا کنه" ایتان به دوقلوش گفت.جیکوب سر تکون داد و دست  زین رو گرفت و ناپدید شدن تو ساختمون."و تو" ایتان به لویی که داشت بهش چشم غره میرفت اشاره کرد. "با من میای باید چندتا کار انجام بدیم"

ایتان وارد خونه شد ولی ایستاد وقتی حس کرد لویی پشتش هنوز راه نیفتاده! پوفی کشید و رفت سمت در جایی که لویی وایساده بود و دور و اطرافش رو نگاه میکرد. "بهت گفتم دنبالم بیا" ایتان سعی میکرد صداش رو آروم نگه داره. "منم نیومدم" لویی جواب داد و سرش رو کج کرد

"تو دنبالم میای" ایتان از بین دندونهاش با خشم گفت و یه قدم به سمت خوناشام برداشت. "اگه نیام چی؟" لویی به چالش کشیدش و یه قدم رفت سمتش. "دلت نمیخواد جوابش رو بدونی" ایتان اخطار داد و یه قدم دیگه رفت جلو. "اوه جدا؟" لویی مسخرش کرد

اونها انقدر بهم نزدیک شدن بینی هاشون بهم خورد و ایتان با عصبانیت نفس میکشه در حالیکه لویی اصلا نفس نمیکشه. "تو من رو عصبی میکنی" ایتان گفت و دستهاش رو روی بازوهای لویی‌ گذاشت. "تو هم یه عوضی هستی" لویی جوابش رو داد و کمرش رو گرفت و کشیدش جلوتر

"تو هم مضخرفی" ایتان گفت و سرش رو خم کرد تا با پسر قد کوتاه تر برابر بشه. "همیشه میدونستم آدمها تو فهمیدن همه چی خنگ ترن!" لویی گفت و یکم خودش رو کشید بالا و فاصله ی بین لبهاشون رو با یه بوسه از بین برد. بوسشون عاشقانه نبود، پر بود از نفرت و‌ خشم و یه حس دیگه که خودشون هم نمیدونستن.

ایتان یکم کشید عقب و بعد لب پایین لویی رو گاز گرفت."اشتباهت همینه عشقم" ایتان نیشخند زد و توی یه ثانیه کمر لویی کوبیده شد به در. ولی اصلا دردی حس نکرد,شاید به خاطر خوناشام بودنش هست شاید هم بخاطر اینه که ایتان داره اونقدر هات میبوسدش که نمیتونه به چیزی‌ فکر کنه

لویی ناله کرد وقتی ایتان کشید عقب و پسر بهش نیشخند زد. لویی نمیدونست دلش میخواد چیکار با این آدم‌ بکنه. دلش میخواست بزنه تو گوشش یا بوسه اش کنه که اون نیشخندش بره.ولی بجاش فقط سر جاش وایساد و‌ کاری که همیشه خوب بلده انجام بده رو انجام داد! چشم‌ غره رفتن

"اگه داری سعی میکنی من رو بترسونی داری اشتباه میکنی عزیزم‌ فایده نداره قیافه ات فقط شبیهه یه گربه ی عصبانیه اصلا هم ترسناک نیست" ایتان خندید و لویی اخم کرد و پسر دست خوناشام رو گرفت و با خودش کشید داخل خونه "حالا عجله کن. یسری کار مهم داریم که باید انجام بدیم"

only for you (ترجمه)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang