8

566 114 62
                                    

"تو میای بریم بیرون رفیق؟ پسرا میخوان برن کلاب امشب حال کنیم" لیام پای تلفن پرسید.زین به کنارش نگاه کرد جایی که هری آروم خوابیده بود و لبخند غمگینی زد. اون خیلی آروم بنظر میرسید ولی زین میدونست درد داره

''نمیدونم لیام, راستش هری حالش اصلا خوب نیست و بهتره بمونم پیشش اگه چیزی لازم داشته باشه. شماها برید من یه شب دیگه باهاتون میام" زین بهش قول داد و به صورت رنگ پریده ی هری خیره موند

“زین" لیام با مهربونی صداش زد "هوم" زین جواب داد ولی نگاهش رو از هم اتاقیش نگرفت. "تو به هری اهمیت میدی مگه نه؟" زین خندید و آهی کشید "سخته که به این احمق اهمیت ندی لیام میدونی, اون حتی نمیتونه از خودش مراقبت کنه. اون واقعا مریض شده و وقتی ازش میپریم چشه میگه نمیدونم..منظورم اینه مگه میشه ندونی چرا مریض شدی؟" زین با یه علاقه ی خاصی تو صداش داشت صحبت میکرد

"اره میدونم اون بچه ی شیرینیه" لیام تایید کرد "پس امشب نمیای دیگه" زین سرتکون داد با اینکه نمیدیدش "نه متاسفم" لیام خندید "نباش مشکلی نیست فردا باهات حرف میزنم"
"باشه"
“مراقب خودت و هری باش باشه؟'’
“باشه, خداحافظ لیام"
“خداحافظ زین"

زین گوشیش رو قفل کرد و بلند شد از روی تختش و زانو زد جلوی تخت هری و به بدن خوابیده و چهره ی خسته اش نگاه کرد و لبخند زد.نمیدونست چی باعث شد اینکار رو بکنه ولی اون دستش رو دراز کرد و یه دسته فرهاش که رو پیشونیش ریخته بود رو داد پشت گوشش.

اون لرزید وقتی دید چقدر پوست پسر سرده. این اولین بار بود که لمسش میکرد ولی حسش خیلی آشنا بود. یهویی اون یه حسی بهش دست داده بود که میخواست صورت پسر رو نوازش کنه

اون آروم شصتش رو کشید روی ابروش و بعد قوس بینیش. اون انگشتش رو روی پوست رنگ پریده ی زیر چشمش کشید و بعد گونه هاش رو نوازش کرد و بعد چونه اش. اون نمیدونه چه بلایی داره سرش میاد ولی لمس پوست هری زیر دستش براش خیلی آشنا بنظر میرسه

به محض اینکه دستهاش به لبهای سرد و کبود هری رسید و لمسشون کرد یه صحنه های ناواضحی رو پشت پلکهای بسته اش دید. اون اخم کرد چون واضح نبود ولی میتونست ببینه دو تا پسر هستن که تو حیات پشتی یه خونه پشت هم میدوییدن. یکیشون موهاش سیاه بود و اون یکی موهای فری داشت و تقریبا هم قد و هیکل بودن

بخاطر ناواضح بودنش زین به سختی دید اون که موهاش فرفریه یه پیرهن و شلوار تنشه ولی اون مو سیاهه یه لباس بلند تنشه که قبلا یه بار تو یه فیلم هندی دیده بود. اسمش چی بود؟ کورتی کورتا؟ زین با خودش فکر کرد

زین اخم کرد وقتی شنید دارن با هم حرف میزنن

“هز نه صبر کن" مو مشکلی با خنده داد زد
“نخیر تو باید من رو بگیری زهان" پسر موفرفری خندید و دور یه درخت میدوید اون پسر مو مشکی که اسمش زهان بود دنبالش میدویید
“هز لطفا صبر کن من دارم خسته میشم" زهان نفس نفس گفت

پسری که اسمش هز بود وایساد و به زهان نگاه کرد,"هی" هز رفت سمتش و دستش رو گذاشت روی شونه اش "خوبی زهان؟" زهان بهش نگاه کرد و سرتکون داد  "اره" پسر فرفری بغلش کرد "معذرت میخوام"

“مشکلی نیست" زهان هم بغلش کرد ولی یکم دودل به نظر میرسید. “میدونی تو بخاطر لهجت اسمم رو بیشتر شبیهه جان تلفظ میکنی" پسر مو مشکی با خنده گفت و از بغلش اومد بیرون

"جان؟ کلمه ی قشنگی بنظر میاد معنیش چیه؟" هز پرسید و جفتشون نشستن زیر درختی که چند دقیقه پیش داشتن دورش بازی میکردن. "جان معنیش میشه زندگی ولی وقتی به یکی یه نفر رو جان صدا میزنه منظورش عشق من یا زندگی منه" زهان براش توضیح داد

“چه قشنگ! من میتونم از الان به بعد جان صدات کنم؟" هز با ذوق نگاهش کرد و پرسید "خب..اره ولی ما معمولا کسی که دوست داریم رو جان صدا میزنیم!"

“اره ولی خب تو بهترین و تنها دوست منی اینجا و منم ازون اسم خوشم میاد پس میشه؟ لطفا؟" هز امیدوار نگاهش کرد "آره حتما'' زهان با لبخند بهش اجازه داد "ممنونم.ممنون جان" هز گفت قبل ازینکه دوباره زهان رو بغل کنه

زهان فقط لبخند زد و بغلش کرد

زین اخم کرد وقتی دیگه نتونست چیزی ببینه یا بشنوه و صدای در خوابگاهش رو فقط شنید."هری؟ هستی؟" صدای لویی از اینطرف در هم شنیده میشد.زین نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد تا در رو باز کنه

“لویی؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟" زین پرسید به محض اینکه در رو باز کرد و با تعجب نگاهش کرد وقتی فنجون توی دست لویی رو دید. لویی جوابش رو نداد و رفت تو تا برسه به تخت هری و زین بالا سرش وایساده بود و با تعجب نگاهش میکرد

لویی به صورت دوستش خیره شد و دلش میخواست گریه کنه, اون باید سریع تر بهش خون میرسوند.ولی همش تقصیر اون همکلاسی عوضیش ایتن بود, اگه بیدار نمیموند درس بخونه لویی مجبور نمیشد سحر بره برای شکار

اون باید یسری نقشه بک آپ بچینه برای اینطور شرایط."اوه خدای من خیلی متاسفم هری"لویی نشست روی تخت بغل هری و فنجون رو گذاشت رو میزی که بین تخت هاشونه.

زین نمیدونست چرا ولی حس میکرد قلبش جمع میشه وقتی دید لویی اونطوری هری رو کشید و بغل کرد. اون نمیدونست چرا حس حسادت داشت وقتی دید لویی داره کنار گوش بدن تقریبا نیمه جون هری چیزی زمزمه میکنه.اون نمیدونه چرا ناراحت شد وقتی دید که چیزی که لویی تو اون فنجون آورده بود رنگ رو به پوست و جون رو به بدن هری برگردوند درحالیکه بهترین دمنوش ها و داروهایی که زین تو این دو روز بهش میداد هیچ تاثیری نداشت

“همه چیز مرتبه الان" لویی گفت و هری رو به همون حالت خوابیده گذاشت روی تخت و پتو روش کشید. "اون یه مدت باید استراحت کنه, مطمئن شو درست میخوابه" زین یه ابروش رو داد بالا و پرسید "چی بهش دادی بخوره"

"یه داروی ترکیبی سری که مامان بزرگم یادم داده" لویی خیلی راحت دروغ گفت و از روی تخت بلند شد و با زین چشم تو چشم شد."اوه جدا؟ پس بفرما دستور تهیه اش رو توصیخ بده" زین با خشم پرسید. اون نمیدونه چرا داره حسودی میکنه. اون همچین ادمی نیست

اون هیچوقت تا الان انقدر حس مراقبت از کسی رو نداشته, حتی برای دوست دخترش. "اسمش رو گذاشتن سری که به هرکسی نگن پسر خوشگله!" لویی با نیشخند گفت و رفت سمت در

در رو باز کرد و از روی شونه اش بهش نگاه کرد "هرکاری میکنی, بهش آسیب نزن باشه؟" گفت و از در رفت بیرون و زین با گیجی همونجا وایساده بود

only for you (ترجمه)Where stories live. Discover now