27

492 85 29
                                    

«بچه ها» جیکوب و ایتان و لویی وایسادن وقتی صدای هری که پشتشون بود به گوششون رسید. اونا تو راه برگشت به خوابگاهشون بودن «تو خوبی هری؟» لویی با نگرانی پرسید. «اره» هری با لبخند جواب داد و به زین که کنارش بود و دستش رو گرفته بود با خوشحالی نگاه کرد

زین با تعجب به هری نگاه کرد ولی هری با یک لبخند بهش اطمینان داد همه چی مرتبه! «من میخوام زین رو ببرم یه جایی» پسر با شوق توضیح داد و دوستش سرتکون داد و میدونست هری کجا میخواد ببرتش. لویی با نیشخند به دوستش نگاه کرد و برگشت سمت ایتان

با نگاهش به ایتان چیزی رو فهموند که باعث شد اون هم نیشخند بزنه! «خیلی خب! خوش بگذره» ایتان با شیطنت گفت و باعث شد هری خجالت بکشه. «اون چیزی نیست که شما بهش فکر میکنید» با خجالت زیرلب زمزمه کرد و به کفشهاش خیره بود

«معلومه که نیست» اینبار جیکوب گفت و بهشون چشمک زد، «شماها دارید راجع به چی حرف میزنید؟!» زین با گیجی پرسید و برگشت به هری نگاه کرد که از خجالت قرمز شده بود، «کجا قرار من رو ببری عزیزم؟!» با مهربونی پرسید «بزودی متوجه میشی» آروم گفت و حتی به صورت زین نگاه هم نکرد

«یا بزودی متوجه میکنی؟! مگه نه هز؟!» لویی اذیتش کرد و هری تا اون موقع نمیدونست یه خوناشام تا به این اندازه میتونه از خجالت سرخ شه! «چشم و گوش بسته ی من رو آلوده نکنید» ایتان با لحن مسخره ای گفت و دستش رو روی صورتش گذاشت

«خیلی لوسی» لویی گفت و چشم هاش رو چرخوند و باعث شد ایتان الکی بغض کنه و برادرش خندید. «مگه انتظار دیگه ای ازش داشتی لو؟» جیک با خنده گفت و برادرش بیشتر لبهاش رو ورچید «تو باید مثلا سمت من باشی» غر زد و باعث شد همشون بخندن

و اونها بلاخره خوشحال بودن

«کجا داری من رو میبری عزیزم؟» زین با هیجان پرسید وقتی با شگفتی به مناظری که با وضوح کم از جلوی دیدش با سرعت میگذشتن نگاه میکرد، هری با قدرت فرا بشریش اون رو بغل گرفته بود و با سرعت خوناشامی که داشت به سمت مقصدشون حرکت میکرد

«یه جای خیلی دور» هری با عشق ثانیه ای نگاهش کرد و به مسیرش ادامه داد. زین ادامه نداد و با شوق به اطرافش نگاه میکرد و سرش رو روی شونه ی پسر گذاشت، اون نمیترسید وقتی هری از روی درخت ها بالا میرفت و تو جنگل ها میدوید یا از روی کوه و صخره ها میپرید.

نه اون بلاخره کنار عشقش بود. پس همه چیز مرتب بود

«رسیدیم» هری گفت و زین رو روی زمین گذاشت، «کجاییم؟» با تعجب پرسید وقتی دید اونها جلوی یه خونه ی قدیمی هستن وسط جنگل. «اینجا خونه ی منه» پسر با زمزمه گفت و دست عشقش رو گرفت و به سمت در رفتن. در باز بود

«ایجا خونه ی من و لویی هست وقتی توی دانشگاه نیستیم» توضیح داد و وارد خونه شدن. زین به اطراف نگاه کرد، همه چیز مرتب بود و حس خونه رو بهت منتقل میکرد، طرح ساختمون قدیمی بود اما طراحی داخلی و وسایل مدرن و باعث شده بود ترکیب زیبایی بوجود بیاد

only for you (ترجمه)Where stories live. Discover now