15

463 110 56
                                    

چراغ های خوابگاه خاموش بود وقتی هری وارد اتاق شد, ساعت 10:30 بود. اول فکر کرد زین خوابیده ولی بعدش سایه اش رو دید که کنار پنجره وایساده. به ماه نگاه میکرد و پشتش به هری بود.

“هی تو.." هری با شوق خواست حرف بزنه که زین حرفش رو قطع کرد "تو کی هستی؟" زین بیش از حد آروم پرسید که باعث شد ترسناک بشه لحنش و هنوز هم پشتش به هری بود. هری یه لحظه ترس گرفته اش و میخواست فرار کنه

اون میدونه زین داره راجع به چی حرف میزنه! اون آماده نیست که حقیقت رو به زین بگه! اون آماده نیست که دوباره عشقش رو از دست بده. ولی میدونست که بلاخره یه روزی باید راجع به حقیقت وجودش صحبت کنه

اون باید به زین اجازه بده که راجع اون و گذشته اشون بدونه! "چی میخوای بدونی؟" هری با زمزمه پرسید. زین برگشت و رو کرد به هری و باعث شد نفس پسر بگیره از جذابیتش وقتی نور ماه روی پوستش منعکس شده بود

هری دلش میخواست به پوستش دست بزنه تا ببینه اصلا اون واقعیه یا نه! که مطمئن شه اینا همه خواب و خیال نیست. که زین اینجاست. چیزی چشمهاش برای صد و هیجده سال آرزوی دیدنش رو داشت واقعا اینجا رو به روش بود. جانش اونجا بود

“همه چیز رو" صدای زین باعث شد رشته ی افکارش پاره بشه. "میخوان بدونم که چرا یه عکس از من که خودم حتی نمیدونستم وجود داره زیر بالشت توئه! و میخوام بدونم چرا تاریخ زیرش خورده دوازده ژانویه 1894؟ که اتفاقا تاریخ تولد منم هست" زین پرسید و اخم کرد و دستش روی جلوی سینه اش گذاشت

“تو تخت من رو گشتی؟" هری با ناباوری زمزمه کرد. "این چیزی نیست که میخوایم راجع بهش حرف بزنیم، میخوای بهم توضیح بدی یا نه؟" زین بهش تشر زد.هری سرتکون داد و رفت سمتش و زین از جاش اصلا تکون نخورد

هری اومد کنار زین وایساد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. "من اون نقاشی رو روزی که جان من مرد کشیدم" هری زمزمه کرد و به ماه خیره شد. زین اخم کرد ولی چیزی نگفت و هری به خاطر این موضوع ازش متشکره

“این در واقع اولین اثری که من کشیدم. نقاشی رو با اون شروع کردم" هری لبخند زد و به ماه نگاه کرد و زین هم برگشت به ماه خیره شد."اون نقاشی..صحنه ای بود قبل ازینکه همه چیز از چنگ من دربیاد. قبل ازینکه دنیامون سیاه شه"  هری حس میکرد چشمهاش پر از اشک شده

“ما خیلی خوشحال بودیم" هری بغض کردم. زین میخواست دستش رو بزاره رو شونه ی هری که به چارچوب پنجره تکیه داده بود.دلش میخواست بهش بگه همه چیز مرتبه! که مجبور نیست توضیح بده ولی خب اون دروغ بود, زین نیاز داشت حقیقت رو بدونه

به جاش پرسید "چه اتفاقی افتاد؟" هری با خشم گفت "اون تا حد مرگ به دست آدمهای پدرم کتک خورد" زین پایین رو نگاه کرد و دید هری محکم لبه ی پنجره رو گرفته از خشم بعد به صورتش نگاه کرد که سعی میکرد گریه نکنه

صورت ناز و با نمکش الان خیلی جدی و با ابهت بود. انقدر با ابهت که حتی زین باورش نمیشد اون واقعا هریه! "چرا آدمهای بابات میخواستن بزننش" زین پرسید. اون کلی سوال داشت برای پرسیدن مثلا اینکه اونا چرا انقدر راحت دارن راجع به یه چیزی صحبت میکنن که انگار همین دیروز اتفاق افتاده نه بیشتر از صد سال پیش

چطور هری هنوز زنده اس یا اینکه چطور زین یا کسی که انقدر شبیه بهش هست تو این ماجرا دخیل شده؟ ولی برای جواب هاش میتونه صبر کنه. نمیدونه چرا ولی یه حس ارتباطی بین خودش و این ماجراهایی که هری تعریف میکنه حس میکنه! با اینکه دیوونه کننده به نظر میاد ولی یجورایی برای زین منطقی به نظر میاد

“اون زمان یه ناهنجاری بود که دو تا پسر همدیگرو دوست داشته باشن" هری تلخ خندید "هم برای خانواده ی من هم زهان" . زهان! این اسم برای زین یجورایی آشنا بنظر میومد ولی نمیدونست کجا شنیده! ولی مطمئن بود که قبلا شنیده

“وقتی رابطمون تو طول زمان پیشرفت کرد. ما میخواستیم به خانوادمون بگیم! اون گفت اونها قبول نمیکنن. منم میدونستم اونها قبول نمیکنن ولی گفتم حداقل تلاشمون رو بکنیم.من احمق" هری توضیح داد و غمگین لبخند زد

“بعدش چی شد؟" زین پرسید "اون به خانوادش گفت و اون ها در جا طردش کردن! منم گفتم اونا هم باهم مخالفت کردن ولی طردم نکردن, تصمیم گرفتن من رو برگردونن به کشورم انگلیس. برای همیشه" هری با غم خندید

"شما انگلیس نبودید وقتی این اتفاق ها افتاد؟" زین با شوک پرسید."نه من اومدم هندوستان پیش پدرم برای تعطیلات. به عنوان کادوی فارغ التحصیلی" هری یاد خاطراتش افتاد و لبخند زد "بهترین زمان کل زندگی من" زین سرتکون داد و به ماه خیره شد "و پای من چجوری به این ماجرا باز شد؟"

“اون پسری که نقاشیش رو دیدی زهان بود!" هری بهش نگاه نکرد و گفت "قبل از مرگش زهان به من قول داد که برمیگرده! فقط بخاطر من!" هری برگشت به زین نگاه کرد که دید اون بهش با لبخند خیره شده. "اون به قولش عمل کرد"


only for you (ترجمه)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon