“تو چه فکر کردی آخه استایلز؟!ما نمیتونیم بزاریم انسانها راجع به وجود ما چیزی بدونن. تو عواقبش رو میدونی, بزرگان میکشنمون محض فاک" لویی تو اتاق قدم میزد و به هری با عصبانیت راجع به کارش هشدار میداد ولی دوستش نشسته بود پایین پایه ی تختش و زار میزد, لویی میدونست هری عاشق زهانه ولی نمیتونست اجازه بده بزرگان راجع به احساساتش اطلاع داشته باشن
اونها میکشنشون
"تو متوجه نیستی لویی. اون زهان بود, زهان برگشته, اونوقت بعد این همه سال اشک و گریه و انتظار وقتی اومده اصلا من رو یادش نیست. این چه شوخیه فاکیه که زندگی داره با من میکنه؟" هری اشکهاش رو پاک کرد و صداش خش دار شده بود از شدت گریه
لویی آه کشید, اون میدونست وقتی هری فحش میده حتما دیگه خیلی اذیت شده, اون از راه رفتن دست کشید و کنار دوستش نشست. “من میدونم این اذیتت میکنه هری ولی تو قوانین رو میدونی!" هری سرتکون داد و لبخند غمگینی زد و دوستش رو بغل کرد
اون چند دقیقه تو سکوت همونجا نشستن تا بلاخره لویی سکوت رو شکست, اون تازه یادش افتاد باید وسایلش رو بچینه و هم اتاقیش هم به زودی میرسه. "ببین عشق من باید برم وسایلم رو بچینم تو مشکلی نداری اینجا تنها باشی؟" هری با سرتکون دادن جواب داد
“خیلی خب" لویی از بغلش اومد بیرون و موهای هری رو یکم بهم ریخت و پسر در جوابش یه لبخند زد ولی هنوز چشمهاش پر اشک بود
"تو خوش شانسی که حداقل هم اتاقیت سمت خودش رو مرتب نگه میداره, خدا میدونه امروز کدوم عوضی قرار هم اتاق من بشه" لویی الکی غر زد که حال هری عوض بشه و انگار جواب داد چون اون یکم خندید
اون یادش میاد وقتی تو دانشگاه استنفورد درس میخوندن لویی یه هم اتاقی داشت که وسایلش رو بی اجازه برمیداشت و پس هم نمیداد, لویی هم بهش گفته بود که میخواد بکشتش و از خونش بخوره که دیگه مجبور نشه باهاش سر و کله بزنه
بعد از رفتن لویی, هری رفت به حموم مشترکش با هم اتاقیش و لباسش که هنوز روش لکه قهوه بود دراورد و دوش گرفت هرچند حموم کردن برای یه ومپایر لازم نیست ولی هری دوست داره حموم کنه بیشتر بخاطر شامپوش که رایحه ی سیب داره و صابون هایی معطری که آدمها استفاده میکنن, بعضی وقتها لویی برای این مسخرش میکنه هری هم بخاطر کالکشن ماشینهای اسباب بازیش مسخرش میکنه
بعد از حموم رفت سراغ چمدونش و با حوله خودش رو خشک کرد و یه تیشرت رولینگ استون پوشید و به خوابگاهش نگاه کرد.هم اتاقیش قطعا آدم مرتبیه.کتابهاش مرتب روی میزش چیده شده و تختش هم تمیز بود. این بهش یادآوری کرد باید وسایلش رو بچینه. یه نفس عمیق کشید و رفت تا لباسهاش رو تو کمد مشترکشون بزاره و دید هم اتاقیش لباسهاش رو چینده و برای اون هم جا گذاشته
هری هنوز هم اتاقیش رو ندیده بود چون صبح که اون رسید اون نبود انگار هم اتاقیش کلاس داشت و رفته بود و هنوز هم برنگشته بود, هری با خودش فکر میکرد و تختش رو مرتب میکرد
اون داشت کتابهاش رو روی میزش میچید که صدای در اتاق اومد و اون برنگشت تا هم اتاقیش رو ببینه و مشغول مرتب کردن کتابهاش شد.
"هی پسر..تو بلاخره اومدی من منتظر بودم تا باهات آشنا بشم,من زین مالک هستم, هم اتاقیت برای این سال تحصیلی" هری متوقف شد وقتی اون صدا رو شنید
زهان
اون برنگشت و شروع کرد خودکارهاش رو تو جا خودکاری چیند. اون باید اشتیاق خودش رو کنترل کنه, اون نباید ضایع بازی دربیاره, اون نباید چیزی رو لو بده, اون نمیتونه قوانین رو بشکنه, اون نمیتونه بعد از این همه سال که عشقش رو پیدا کرده بخاطر مجازات شدن بمیره
اون باید سعی کنه کاری کنه زهان یادش بیاد. مهم نیست چقدر زمان ببره که زین این رو متوجه بشه,اون باید اینکار رو انجام بده.. بخاطر عشقشون
"منم هری استایلز هستم, از آشناییت خوشوقتم" هری صدای خنده ی زین رو پشت سرش شنید. "چه تصادفی, اتفاقا امروز من با یه احمق رو به رو شدم که همین اسم رو داشت" زین خندید
"اهان؟ اونوقت اون احمق قیافه اش هم شبیهه من نبود؟" هری با تشر گفت قبل ازینکه برگرده سمتش.اون خندید وقتی دید لبخند زین به اخم تبدیل شد
"تو؟" زین پرسید "تو اینجا چیکار میکنی؟ اومدی آمار من رو بگیری؟" با عصبانیت پرسید "من ترجیح میدم یه مسئله ریاضی حل کنم تا اینکه بخوام دنبال آمار تو باشم" هری با یه لبخند مصنوعی جواب داد
"اوه آره خب..این حرف از پسری که چند ساعت پیش خودش رو میخواست بندازه بهم شنیدن داره" زین گفت و چشمهاش رو چرخوند و نشست روی تختش. هری تشخیص داد که زین زیاد چشمهاش رو میچرخونه,اون کت چرمش رو دراورد و کمرش رو به بالای تخت تکیه داد وقتی هری شروع کرد به حرف زدن
"ببین من واقعا متاسفم واسه اون اتفاق من یه حمله ی استرسی داشتم و حالم خوب نبود امیدوارم بتونی درک کنی" یه دروغ دیگه گفت چون هری میدونست اگه بخواد به زین نزدیک بشه باید اول باهاش دوست بشه تا بتونه راجع به خودشون بهش یادآوری کنه
از هر راهی که شده
"اره گمونم" زین جواب داد و به دستهاش خیره شد, "دانشگاه و استرس هایی که با خودش میاره.میفهمم" زین بهش نگاه کرد و لبخند زد, اون واقعا میفهمه, اون آدم عوضی و بی احساسی نیست
"پس" هری دستهاش رو مالید بهم و نشست روی تخت خودش که کنار تخت زین بود,"میشه اتفاقات امروز رو فراموش کنیم و با هم دوست بشیم, چون من واقعا نمیخوام بینمون دشمنی باشه وقتی قراره یکسال کامل باهم زندگی کنیم" هری با چشمهای منتظر پرسید و وقتی زین سرتکون داد چشمهاش برق زد
"مرسی" هری با شوق گفت مثل دختر مدرسه ای که کراشش بهش سلام کرده
زین خندید چون آره اون میتونه اتفاقات امروز رو فراموش کنه, زین هیچوقت آدم کینه ای و اهل انتقامی نبوده. تازه بعد از حرف زدن باهاش به این فکر افتاد شاید هم اتاقی بودن با این پسر موفرفری خیلی هم ایده ی بدی نباشه
خوب اون میتونه امیدوار باشه
"تو خیلی مسخره ای هری استایلز" با خنده گفت

YOU ARE READING
only for you (ترجمه)
Fantasyبرای من مهم نیست چقدر باید صبر کنم که متوجه شی عاشقمی من صد سال برات صبر کردم هزار سال دیگه هم صبر میکنم فقط بخاطر تو عشق من