"آماده ای؟" لوییس پرسید وقتی اون و هری جلوی در ورودی دانشگاه بردفورد ایستادن, جایی که قرار بود برای سه سال آینده توش درس بخونن. "آره" هری گفت و یه نفس عمیق کشید و چشمهاش رو باز و بسته کرد
اون یکم به اطراف خیره شد, بعضی دانشجو ها داشتن با هم آشنا میشدن, بعضیاشون با محیط دانشگاه آشنا میشدن, بچه خرخون ها هم داشتن کتاب میخوندن تا روز اولی روی پروفسورهاشون تاثیر بزارن
مهم نیست کجاس و چه سالیه این همیشه داستان همه ی دانشگاهاس هرباری که هری رفته دانشگاه. اون آه کشید, "حداقل این بهتر ازین که بشینیم تو خونمون هیچکاری نکنیم و از حوصله سررفتن بمیریم" لوییس سعی کرد جوک بگه تا مود دوستش عوض شه
"اره درست میگی" هری نفس عمیقی کشید,"هی!" لویی دستش رو گذاشت رو شونه اش و هری یه لبخند مصنوعی بهش تحویل داد. "هی همه چیز درست میشه باشه؟ شاید امسال شانس باهات یار باشه" لویی با غم بهش لبخند زد
هری تلخ خندید چون این همون جمله ایه که لویی هر سال بهش میگه! "بیا بریم لویی ما که نمیخوایم واسه اولین کلاسمون دیر برسیم مگه نه؟!" هری گفت و به سمت کلاسشون رفت.لویی سری تکون داد و دنبالش رفت چون جفتشون یه کلاس داشتن
همیشه همین جوریه, اونها همیشه با هم کلاس برمیدارن, هرسال.اونها هر دفعه رشته ی مورد علاقه یکیشون رو برمیدارن و امسال نوبت هری بود که ریاضی رو انتخاب کرده بود. البته لویی اولش حسابی اعتراض کرده بود که اون همیشه تو ریاضی افتضاحه ولی وقتی یادش انداخت پنجاه سال قبل لویی مجبورش کرد ادبیات بخونه اونوقت دیگه اعتراضی نکرد
"وای من مطمئنم امسال میفتم, لعنتی استایلز این چه رشته ای بود انتخاب کردی؟" لویی غر میزد وقتی از کلاس اومدن بیرون و هری به رفتارهای بچه گانش میخندید
"هی سکسی! دوست داری شمارت رو بهم بدی" یه دختر بلوند زیبا اومد نزدیکشون و به هری چشمک زد و پسر چشمهاش رو در جواب چرخوند, دختر بخاطر بی ادبیش اخم کرد و میخواست بره که لوییس نذاشت
"اوه ببخشید بابت رفتار زشت دوستم خوشگله.. میخوای من به جاش شمارم رو بدم بهت؟" لویی باهاش لاس زد و باعث شد دختر نیشخند بزنه
"خب.." دختر رفت سمتش و تو راه به هری تنه زد و باعث شد دوباره پسر چشمهاش رو بچرخونه." تو هم خوشتیپی میدونی!نظرت چیه شام امشب بیای خوابگاه من؟" دختر با عشوه گفت و هری حالش داشت ازین رفتهای چندش بهم میخورد
هری ازشون فاصله گرفت چون میدونست قرار چه اتفاقهایی بیفته, اونها یکم باهم لاس میزنن, بعد شماره رد و بدل میکنن و بعد با هم سکس میکنن.این داستان تکراریه و هری خسته شده انقدر هر سال لویی همین سناریو رو تکرار میکنه
اون راهش رو به سمت کافه تریا دانشکده کج کرد و دلش میخواست یه قهوه بخوره چون اون تنها نوشیدنی مخصوص آدمها بود که واقعا دوست داشت, اون عاشق طعم تلخ و شیرینش بود
هری میخواست وارد کافه شه که همون موقع یکی ازش اومد بیرون خوردن بهم و باعث شد تمام قهوه ی داغ بریزه رو هری که البته نسوزوندش چون اون بدنش انقدر یخ و بی حس بود که متوجه هیچ حرارتی نمیشد ولی وقتی دید لباسش لک شده ناله کرد
عالی شد! حالا مجبوره بره خونه و لباسش رو عوض کنه, تو دلش خدا رو بابت قدرت سریع دویدنش شکر کرد وگرنه اگه با سرعت معمولی میخواست بره و برگرده خیلی طول میکشید
“شت رفیق, معذرت میخوام"
افکار هری با شنیدن اون صدا از هم پاشید, اون صدایی بود که هری هرجا و هروقت میشناختش.. صدایی که هری صد و هیجده سال بود آرزوی شنیدنش رو داشت
اون بلافاصله سرش رو آورد بالا تا صاحب صدا رو ببینه و نفسش گرفت وقتی تو همون چشمهای عسلی زل زد.همون لبهای برجسته صورتی که لبخند روی لبش باعث میشد هری هرکاری تو زندگی انسانیش بکنه,همون مژه هایی که هری همیشه عاشقشون بود
اون به قولش وفا کرد
اون برگشت
اون خودش بود
زهان بود"جان؟"

ŞİMDİ OKUDUĞUN
only for you (ترجمه)
Fantastikبرای من مهم نیست چقدر باید صبر کنم که متوجه شی عاشقمی من صد سال برات صبر کردم هزار سال دیگه هم صبر میکنم فقط بخاطر تو عشق من