هری نمیدونست کجا داشت میرفت, تصاویر دور و اطرافش محو بود بخاطر سرعت بالای دویدنش تو تاریکی شب. اون همه خیابون های خلوت رو دوید, از کنار رودخونه گذشت و وارد جنگل شد و رسیدن به اون تنها نقطه ای که میخواست اونجا باشه
تنها جایی که حس میکنه میتونه با زهان دوباره ارتباط برقرار کنه. خونه اش! خونه ای که اون و لویی وقتی دانشگاه نیستن توش زندگی میکنن. خونه ای که مسئولین بهشون دادن وقتی اونها به خوناشام تبدیل شدن
اون خونه تو مرکز انگلستانه! یه نقطه ی نامعلوم. یه جایی نزدیک قبرستان نورتون. جایی که خیالشون راحت باشه از دست آدمها پنهون میمونن.هری دستهاش رو در های چوبی گذاشت و با یه هل کوچیک باز شدن
بدون هیچ حرفی وارد شد و با دستهای مشت شده رفت طبقه بالا و در ورودی خورد به هم و بسته شد. اون وارد اتاق خودش شد و همون بوی همشگیش باعث شد یکم آرامش پیدا کنه. دست های مشت شده اش رو باز کرد و چشمهاش رو بست و با پا در رو بست
رفت سمت پایه بوم نقاشی که روش پارچه سفید کشیده شده بود و پارچه اش رو برداشت. چشمهاش پر از اشک شد وقتی نقاشی زهان رو دید که بهش لبخند میزد و یه گل آفتاب گردون دستش گرفته بود
اون خاطره واسه یک روز قبل از مرگ عشقش بود و هری هنوز یادش میاد حرفهای زهان رو وقتی گل رو بهش داده بود و تو اتاق هری اومده بود:"جان من! نمیدونم فردا قرار چه اتفاقاتی بیفته ولی این رو بدون که من همیشه کنارت میمونم! تو عشق منی و تو وجودت بهترین اتفاقی که تو زندگی من افتاده.من میخوام تا ابد هر لحظه بودنت رو جشن ستایش کنم. هری ادوارد استایلز, دوست داری مسیر عشق رو با من طی کنی؟!"
هری یادش میاد وقتی با ذوق میگفت "آره, آره,آره" و زهان رو بغل کرد. اون یادش میاد که گریه میکرد از شوق و زهان اشکهاش رو آروم پاک میکرد. هنوز خوب بخاطر داره وقتی زهان برای اولین بار گونه اش رو بوسید و هری از شدت خجالت سرخ شده بود
یادش میاد که شب بعدش زهان اومد پیشش و گفت که به خانواده اش گفته راجع به عشقشون و اونها طردش کردن. زهان بهش گفته بود که احتمالا دسموند پدر هری این خبر رو خوب قبول نمیکنه و هری بهتره صبر کنه
ولی هری عجول بود و میخواست هرچی زودتر به پدر و مادرش بگه تا اون و زهان بتونن با هم باشن. چون پدرش از طرف دولت بریتانیا تو هند حاکم منطقه ای بود اون فکر میکرد اگه پدرش قبول کنه هیچکس جرات مقابله باهاش رو نداره
اون فکر میکرد پدرش انقدر دوستش داشت که براش گرایش جنسی پسرش مهم نیست و تحت هر شرایطی قبولش داره. ولی اون خیلی در اشتباه بود. وقتی اون شب به پدرش گفت که عاشق زهان شده, پسری که پدرش گذاشته بود تا در نبودش مراقب هری باشه. اون توقع حالت چهره ی نا امید شده ی پدرش رو نداشت
"تو امشب برمیگردی خونه هری..تو عقلت رو اینجا از دست دادی!" پدرش با لحن سردی گفت و بهش نگاه نکرد. اون یادش میاد که از پنجره فرار کرد اون شب چون پدرش اون رو تو اتاقش زندانی کرده بود "تو همینجا میمونی تا کشتی برسه! اون تو رو برمیگردونه انگلیس" این آخرین حرفهای پدرش بود
اون لازم داشت با زهان حرف بزنه! اون لازم داشت باهاش برنامه ی فرار بچینه تا از اونجا برن. اون یادش میاد که روحان دوست زهان رو تو حیاط پشتی یواشکی ملاقات کرد چون اون هم اجازه نداشت هری رو ببینه و یواشکی اومد بود داخل
هری هنوز چهره ی وحشت زده ی روحان رو یادش میاد وقتی بدترین خبر زندگی هری رو بهش داد. "ه..ری,,زهان..آدمهای بابات دارن تو باغ در حد مرگ میزننش! جلوشون رو بگیر وگرنه میکشنش" روحان با گریه و تته پته بهش خبر داد
هری یادش میاد چطور با درموندگی به سمت باغ میدوید و وقتی رسید فقط زهان رو تنها دید که تو گودالی از خون خودش افتاده بود. اون دوید سمتش و سرش رو تو بغلش گرفت. اون کلمات آخرش رو به یاد داره..یادش میاد وقتی آخرین نفسش رو توی بغل هری کشید
اون همه چیز رو یادش میاد.
اون دیگه نمیتونه این همه خاطره دردناک رو تحمل کنه! اون دیگه نمیتونه این همه احساسات سرکوب شده رو تحمل کنه! اون بدون درخواست خودش به خوناشام تبدیل شد. بخاطر زهان این همه سال صبر کرد
با زین آشنا شد! با هم دوست شدم,همدیگر رو بغل کردن, بوسیدن و اونوقت این مکالمه اش امروز با زین! هری واقعا دیگه نمیتونه این چیزا رو تحمل کنه! اون جلوی تابلوی نقاشی رو زانوهاش نشست. با دستهاش به موهاش چنگ زد و اشکهاش میریختن و بلاخره جیغ زد, انقدر بلند و قوی که تمام وسایل اتاق میلرزید
"چرا؟" فریاد میزد و اشکهاش روی صورتش سر میخوردن "چرا؟" بلند گریه میکرد. "چرا اون موقع ترکم کردی؟" به نقاشی زهان خیره شد "چرا حالا که برگشتی بعد از این هم سال انتظار باورم نمیکنی؟"
هری قلبش شکسته بود

YOU ARE READING
only for you (ترجمه)
Fantasyبرای من مهم نیست چقدر باید صبر کنم که متوجه شی عاشقمی من صد سال برات صبر کردم هزار سال دیگه هم صبر میکنم فقط بخاطر تو عشق من