7

511 109 26
                                    

‘یک هفته بعد'
1:30 ساعت

لویی: هری باید بریم شکار
هری: من نمیتونم لو خودت که میدونی
لویی: چرا نمیفهمی پسر؟! هر روز که میگذره ضعیف تر میشی
هری: نه خیر, من حالم خوبه

هری بعد از تکست دادنش نفس عمیقی کشید, اون میدونست داره دروغ میگه, اون حس میکرد هر روز داره ضعیف تر میشه, اون میدونست هر روز رنگ پریده تر میشه ولی نمیتونست شبها زین رو رها کنه بره شکار

اون به کنارش نگاه کرد جایی که زین تو تختش با آرامش خواب بود, هری آهی کشید. اون نمیتونست ریسک کنه و بزاره زین چیزی راجع بهش بدونه هنوز. اون نمیتونه بزاره ازش بترسه و فرار کنه حالا که تازه داره باهاش گرم میگیره

هری نمیتونه از دستش بده
دوباره

رشته افکارش پاره شد وقتی یه پیام دیگه از لویی گرفت

لویی: اوه جدا؟ بگو ببینم کی بود آخرین باری که تغذیه کردی؟
هری: ماه پیش
هری: ولی مشکلی نیست هری من کاملا حالم خوبه
لویی: اوه آره خب.. این کاملا توضیح میده چرا نمیتونی حتی رو پاهات وایسی
لویی: تازه حتی زین هم متوجه ضعف تو شده! اونی که پیشنهاد داد امروز ضعیفی و بهتره سرکلاس نیایی و استراحت کنی زین بود

هری یه مدت جوابش رو نداد و چشمهاش رو بست, اون خیلی خسته بود و میدونست که باید بره شکار

لویی: ببین حتی اگه بخاطر خودت نیست بخاطر زین تغذیه کن که زنده بمونی, تو باید زهان رو به یادش بیاره مگه نه؟

هری زیرلب غر زد, اون میدونست لویی خوب بلده راهش رو پیدا کنه, اون میتونست از همینجا حس کنه دوست چشم آبیش نیشخند زده

هری: لعنت بهت تاملینسون
لویی: منم دوست دارم هری

هری چشمهاش رو چرخوند ولی لبخند زد و به زین نگاه کرد, با اینکه متنفر بود ازینکه از حیوونهای بیگناه تغذیه کنه ولی لازم بود, اون باید بخاطر زین انجامش میداد

هری: گمشو فاک یو
لویی: اوه میدونم دلت میخواد زین به فاکت بده ولی نگران نباش عاشق, خواسته ی دلت به زودی به واقعیت میپیونده
لویی: ولی اولش لازمه که تغذیه کنی که زنده بمونی و انرژی داشته باشی

هری از خجالت سرخ شد وقتی تکست لویی رو خوند

هری: خفه شو
لویی: اوخی یکی داره حالی به حالی میشه؟!
لویی: به هرحال من دارم میرم شکار و برات خون میارم, ولی هری بهم قول بده دیگه هیچوقت به خودت تشنگی ندی
هری: باشه
لویی: ببین من میدونم تو از خوردن خون آدمها بدت میاد برای همین هم هست که ما خون حیوون میخوریم ولی خب این لازمه میدونی که؟
لویی: من خودمم به اینکار افتخار نمیکنم ولی ما لازم داریم زنده بمونیم
هری: آره میدونم
لویی: من فردا قبل از کلاس صبح برات میارم, فقط بهم خبر بده زین کی میره بیرون
هری: باشه.ولی راجع به هم اتاقی خودت چی؟ اون مشکوک نمیشه
لویی: ایی بیخیال, مجبور بودی اون عوضی رو یادم بیاری
لویی: و اینکه نه اون مثل یه خرس میخوابه, و من مطمئنم هیچ چی نمیفهمه که بخواد به چیزی مشکوک هم بشه
لویی: و اینکه یه عمر ما داریم اینکار رو میکنیم هری, من حرفه ایم

معلومه که هری یادشه چجوری همیشه مجبور بودن که از هم اتاقیشون پنهون کنن و فرار کنن تا شبها شکار کنن تا بدن نصفه مردشون رو زنده نگهدارن

هری: اره میدونم
لویی: خوبه, یکم استراحت کن عشق, فردا صبح میبینمت
هری: شب بخیر
لویی: شب بخیر

only for you (ترجمه)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang