"زین سعی کن دوباره باهاش حرف بزنی" لویی بی طاقت گفت. "سعی میکنم لویی ولی جواب نمیده" زین غر زد و نشست روی تختش. اونا داشتن سعی میکردن از طریق ارتباط ذهنی زین با عری صحبت کنن ولی فایده ای نداشت. یک ساعتی بود داشتن تلاش میکردن ولی هیچ جوابی نمیشنیدن
لویی بی طاقت شده بود و زین کم کم داشت امیدش رو از دست میداد. "چون تو درست تلاش نمیکنی" لویی تشر زد و زین عصبی شد. "به نظرت الان من خیلی خوشم میاد ازین موقعیت؟! " پسر داد زد و به خوناشامی که رو به روش بدود با اخم خیره شد.
“تو فکر میکنی من نمیخوام پیداش کنم؟ فکر میکنی خوشحالم که نمیدونم در چه حالیه؟ اگه حالش خوبه یا داره درد میکشه؟ ” با عصبانیت ادامه داد ولی جمله آخر رو آروم و ناراحت گفت و باعث شد لویی آرومتر بشه. "ببین من متاسفم, مسئله اینه که من نمیتونم هری رو پیدا کنم و تو فقط میتونی باهاش ارتباط بگیری" لویی دستش رو گذاشت روی شونه ی زین و گفت
وقتی دستش رو برداشت زین به نشونه ی فهمیدن سرش رو تکون داد. "من درکت میکنم ولی حقیقت اینه من اصلا نمیدونم چطوری باید پیداش کنم! من مطمئنم که صداش رو شنیدم ولی نمیدونم چطوری باید باهاش ارتباط برقرار کنم! من فقط نمیدونم "زین آهی کشید و قبل ازینکه لویی بتونه چیزی بگه صدای در زدن اومد
“برو باز کن" لویی گفت و نشست رو تخت زین و پسر غری زد ولی بلند شد و رفت در رو باز کرد. اون توقع نداشت ایتان و جیکوب رو ببینه درحالیکه یه لپ تاپ دست ایتان بود و یه یه کوله پشتی پر از کتاب آویزون روی شونه جیکوب "شما بچه ها چیزی لازم دارید؟!" زین با متعجب پرسید
“تو نمیتونی با هری ارتباط بگیری چون از سر عشق صداش نمیزنی ”جیکوب گفت و باعث شد رنگ از صورت زین بپره! چطور ممکنه اونا فهمیده باشن؟ اونا که چیزی راجع به هری نمیدونستن! پس چطوری؟ "داری بلند فکر میکنی رفیق" ایتان با خنده گفت "و اینکه بله! ما چیزهایی راجع به هری میدونیم که تو نمیدونی پس اجازه هست؟"
زین سرتکون داد و رفت عقب تا اون دو قلو ها بتونن وارد خوابگاه بشن. "تو چی راجع به هری میدونی عوضی؟" لویی تا ایتان رو دید داد زد. "بگو یا میکشمت" ایتان اومد روی تخت زین کنار لویی نشست. "جوش نیار شیرت خشک میشه! بزار ما کارمون رو بکنیم" لویی چشمهاش رو براش چرخوند
"ولی شما از کجا راجع به هری خبر دارید؟ شما خوناشام نیستید، اگه بودید من میفهمیدم" لویی با کنجکاوی پرسید. اینبار ایتان چشمهاش رو چرخوند و به زین که با تعجب به اون سه تا زل زده بود نگاه کرد. "زین در رو قفل کن" ایتان دستور داد و زین بهش عمل کرد و بعد کنار جیکوب روی تخت هری نشست“جیک کمک زین کن با هری ارتباط بگیره تا من بتونم مکانش رو پیدا کنم ”ایتان به جیکوب گفت که سرتکون داد و لویی با اخم و مشکوک بهشون نگاه میکرد که ایتان داشت یه چیزی رو روی لپتاپش تایپ میکنه! "انقدر اخم نکن تومو" ایتان با نیشخند گفت درحالیکه چشمش هنوز به صفحه ی لپ تاپ بود
YOU ARE READING
only for you (ترجمه)
Fantasyبرای من مهم نیست چقدر باید صبر کنم که متوجه شی عاشقمی من صد سال برات صبر کردم هزار سال دیگه هم صبر میکنم فقط بخاطر تو عشق من