خیلی«دوستت دارم» هری تو دهن دوست پسر انسانش ناله کرد وقتی اون داشت عمیق و محکم توش ضربه میزد. خوناشام یه دستش محکم توی موهای زین چنگ میزد و با دست دیگه اش یه سمت صورتش رو نوازش میکرد. «منم دوستت دارم» زین تو بوسه اشون زمزمه کرده وقتی با تمام وجود لبهای پسر رو مزه میکر و تنها کاری که هری میتونست بکنه این بود که اون رو محکمتر از قبل به خودش بچسبونه
زین یکی از پاهای کشیده و خوش فرم هری رو بلند کرد و روی شونه اش گذاشت تا بتونه بهتر و عمیق تر توش حرکت کنه. هری محکم به کمر عضله ای و سبزه ی زنگ چنگ زد و از لذت زیاد اسمش رو بلند صدا میکرد وقتی اون دوست پسرش به نقطه ی حساسش میکوبید. زین با یه دست کمرش رو بلند کرد و هری رو به حالت نشسته درآورد تا بیشتر از قبل لمس شدن پروستاتش رو حس کنه.
دهن هری از لذت باز شد اما دیگه صدایی ازش بیرون نمیومد، این پوزیشن عجیب و غریب درد و لذت جالبی براش بوجود آورده بود. اون هیچوقت فکر نمیکرد درد بتونه انقدر لذت بخش باشه. «تند تر» هری کنار گردن عرق کرده زین ناله کرد. دوست پسرش سر تکون داد و حرکاتش رو تند تر و محکم تر از قبل کرد. هری از شدت لذت بلند آه و ناله میکرد وقتی نقطه ی حساسش بیشتر از همیشه مورد توجه قرار گرفته بود
پسر نمیتونست اشکهاش رو که بخاطر لذت و عشق و احساس خوبی که داشت از چشمهاش جاری شده بود رو کنترل کنه. زین هم تو وضعیت بهتری نبود. اصلا نمیتونست این حجم از احساساتش رو کنترل کنه. بلاخره هری پیشش بود، تو بغلش بود.کاملا در امنیت، هریِ اون. همه چی خیلی غیرواقعی به نظر میرسید مثل یه رویا. زین تو دلش به هرچی خدا وجود داره دعا کرد که اگه داره رویا میبینه هیچوقت ازین خواب بیدار نشه
«من نزدیکم» هری ناله کرد و دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه احساس میکرد اگه به ارگاسم نرسه هرلحظه ممکن هست از لذت بمیره. «واسه من بیا خوشگلم» زین آروم تو گوشش زمزمه کرد و همچنان محکم توش ضربه میزد. «خودم هوات رو دارم» بهش اطمینان داد. «فکر میکنی میتونی فقط به خاطر دیکم بیای یا بهت هندجاب بدم؟» با مهربونی پرسید و حرکاتش رو آروم کرد و عقب کشید تا بهتر بتونه نگاهش کنه و با دیدن صحنه ی رو به روش غرید
هری خیلی خوشگل بنظر میرسید. موهاش بخاطر کشیده شدن تو همه جهات پخش شده بود. لبهای از هم بازش بخاطر زیاد گاز گرفتن کاملا قرمز بودن. لاو بایتهای قرمز و کبود تمام گردن و سینه و شونه هاش رو پر کرده بود و چشمهاش از لذت خمار بود. اون خیلی خوشگل بنظر میرسید. البته داغون هم بنظر میومد. اون بطرز داغونی خوشگل بنظر میرسید
اون شبیهه یه نقاشی بود. «اره» بی نفس جواب داد و زین تازه یادش افتاد چی ازش پرسیده بود. بدون حرف دیگه ای کشیدش جلوتر جوری که گوش هری روی قلب زین قرار گرفته بود. قلبی که فقط برای اون پسر میتپید. «صداش رو میشنوی عزیزم؟» زین آروم ازش پرسید وقتی دوباره شروع کرده توش حرکت کردن و هری با خستگی سر تکون داد
«تو اینکار رو با من میکنی, با اون صورت خوشگلت، بدن جذابت، معصومیتت، قلب مهربونت و عشقی که بهم داری باعث میشی قلبم اینطوری محکم برات بتپه» حرکات زین هم نامنظم شد وقتی به ارگاسمش نزدیکتر شد. «من دوستت دارم..خیلی خیلی دوستت دارم» زین تو موهای فرفریش زمزمه کرد قبل اینکه هری اسمش رو ناله کنه هر دوشون با هم بیان. هری بین بدنهاشون و زین خودش رو کامل تو پسر خالی کرد
هری افتاد رو تخت و زین هم روش دراز کشید وقتی جفتشون سخت نفس میکشیدن و تازه از ارگاسمشون پایین اومدن. «دوستت دارم» هری زمزمه کرد و قلب زین رو که هنوز هم محکم میتپید رو بوسید وقتی آرومتر شده بود. زین سر تکون داد و آروم از هری کشید بیرون و جفتشون ناله کردن بخاطر بیش از حد حساس شدنشون. از روی پسر کنار اومد و رو تخت دراز کشید و هنوز چشمهاش بسته بود.
زین داشت فکر میکرد چقدر سریع همه چی تغییر کرد. یه دقیقه جفتشون داشتن تو اتاق نقاشی هری گریه میکردن و دقیقه ی بعدش هری اون رو محکم چسبوند به دیوار و شروع کرد به بوسیدنش انگار تمام زندگیش به بوسیدن زین بسته اس. اون حتی یادش نمیاد چجوری وسط بوسه هاشون چجوری اتاق قدیمی هری رو پیدا کردن و لباسهای مضخرفشون که بین بدنهاشون فاصله ایجاد کرده بود رو درآورده بودن
در واقع این یه معجزه حساب میشد که اونها الان روی یه تخت نرم خوابیده بودن نه کف اتاق. زین به افکار خودش خندید و پسر رو توی بغلش کشید وقتی حس کرد هری داره سعی میکنه دستهاش رو دور کمرش بندازه. «میدونی تو مثل این خرس کیوت بغلی هایی بعد از عشق بازی، دوست داری بغلت کنم» با خنده تو چشمهای سبزش نگاه کرد و گفت و هری خودش رو لوس کرد و لبهاش رو غنچه کرد.
«فکر میکردم برات مثل کوالام!» هری گفت و زین سرتکون داد. «شبیه اون هم هستی خب» با خنده گفت و لبهای جلو اومدش رو بوسید. «تو هم بدجنسی» یه نفس عمیق الکی کشید و سرش رو تو سینه ی زین قایم کرد. «دیگه اصلا هیچوقت از روت نقاشی نمیکشم» الکی تهدیدش کرد. «جفتمون میدونیم اون حرفت یه دروغه هری، تو نمیتونی بیخیال ترسیم کردن صورت جذاب من بش» با نیشخند جواب داد
هری اروم شونه اش رو گاز گرفت و زین میتونست لبخندش رو روی پوستش حس کنه. «من دلم تنگ شده برای وقتی که از خونم تغذیه کردی» زین بلاخره اقرار کرد و با اینکه عجیب بنظر میاد ولی واقعا دلش میخواست مثل دفعه ی اول عشق بازیشون هری ازش تغذیه کنه. درسته برای بقیه ی عجیبه ولی برای زین یه حس خوب لذت و رضایتی رو به همراه داشت.
«امروز نمیتونستم جانم. خودت میدونی که» آروم زمزمه کرد و یکم عقب اومد تا صورتش رو ببینه و دستش رو گرفت. «من امروز از خونت خورده بودم اگه دوباره اینکار رو میکردم یا میمردی یا تبدیل میشدی. من نمیخوام هیچکدومش برات اتفاق بیفته جانم» هری بهش توضیح داد و جای زخم تازه ی زین رو که هنوز روی مچش بود رو بوسید.
زین چشمهاش از تعجب گرد شد وقتی دید زخمش حالا خوب شده و فقط یه رد کمرنگ ازش مونده. «چی شد؟» متعجب از هری پرسید. «یه قدرت خوناشامی هست فکر کنم» با ذوق گفت و سرش رو دوباره به سینه ی زین تکیه داد. برای چند دقیقه اونها تو سکوت دلپذیری بودن که زین صحبت کرد «من دوست دارم تبدیل بشم» اخم کرد وقتی حس کرد بدن هری تو بغلش لرزید
هری از بغلش اومد بیرون و بلند شد تا به چشمهای عسلی زین نگاه کنه ولی چشمهای خودش سرد و بی حس بود. «بهم اعتماد کن. هیچوقت دلت نمیخواد تبدیل بشی» زین نگران شد وقتی حس کرد پسر دوباره تو بغلش لرزید «هری حالت خوبه؟» زین پرسید ولی خوناشام فقط به هوا زل زده بود. زین دستش رو گذاشت روی گونه ی دوست پسرش و مجبورش کرد بهش نگاه کنه. زین که حالا شک کرده بود یه مشکلی وجود داره خم شد و سرش رو بوسید
عقب کشید و دید چشمهای پسر پر از اشک شدن و احساساتی شده، «چی اتفاقی برات افتاده هز؟ بهم بگو» با نگرانی پرسید و فرهای نامنظمش رو از جاوی پیشونیش کنار زد.«اونا همون شب من رو تبدیل کردن» هری با بغض گفت. «من نمیخواستم تبدیل بشم، من التماسشون کردم ولی اونها گوش ندادن» زین حالا میفهمید، اون متوجه شد که هیچوقت اصلا از هری نپرسیده که اون اول کاری اصلا چجوری تبدیل به یه خوناشام شده! و حالا که اون رو تو این وضعیت میدید واقعا خیلی کنجکاو شده بود که بفهمه اصل قضیه چیه
زین همیشه فکر میکرد همه آرزشون هست که به خوناشام تبدیل بشن، پس چرا هری خوشش نمیومد؟ چرا گریه میکنه و انقدر غمگینه که به خوناشام تبدیل شده؟ «دو شب» زمزمه هری باعث شد زین از افکارش بیرون بیاد و دست دوست پسرش رو محکمتر گرفت وقتی هری شروع به تعریف کردن داستانش کرد
«بعد ازینکه برگشتم به خونه. انگلستان منظورمه، نصف شب ها تو خیابون ها پرسه میزدم چون نمیتونستم فضای خونه رو تحمل کنم. من حتی نمیدونستم که اونها انقدر بهت احترام گذاشتن که خاکت کنن یا نه! من آروم و قرار نداشتم. تو اون دو روز من نه با مامانم حرف زدم نه درست حسابی غذا خوردم. من فقط داشتم به همه چیز فکر میکردم، به اینکه چطوری تو هند باهم ملاقات کردیم، چطوری عاشق هم شدیم و بعدش هم..» زین اشکهاش رو پاک کرد و محکمتر از قبل بغلش کرد
«پس فقط بیهوده قدم میزدم. بدون اینکه بدونم کجا میرم یا ساعت چنده؟ نمیدونم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم دیدم تو یه محیط غریبه هستم اونم تو تاریک ترین ساعت شب. من میخواستم بدونم کجام و ساعت چنده و میخواستم تا صبح نشده برگردم خونه چون مامانم نمیدونست من یواشکی از خونه زدم بیرون ولی ساعتم رو جا گذاشته بودم. من یه مرد رو دیدم که کنار خیابون نشسته بود لباس های تیره ای تنش بود و کلاهش سایه انداخته بود روی صورتش ولی معلوم بود داشت سیگار میکشید. با خودم فکر کردم برم ازش کمک بخوام»
هری تک خنده ی تلخی کرد و زین الان راحت ادامه ی قصه رو فهمید و سرش رو کرد بین موهای فر هری و بوسیدش تا آرومش کنه. «اون کسی بود که تبدیلت کرد آره؟» زین آروم پرسید و جوابش رو گرفت وقتی قطره های اشک هری سینه ی لختش رو خیس کرد
......
«ببخشید جناب میشه لطفا کمکم کنید؟ من گم شدم و نمیدونم اینجا کجاست؟ ممنون میشم اگه بهم بگید اینجا کجاست و ساعت چنده؟» هری تا جایی که میتونست مودب پرسید اما صداش هنوز بخاطر اون همه گریه ای که این چند روز کرده بود خشن بیرون اومد. مرد سیگارش رو دور انداخت و بلند شد ولی هری هنوز نمیتونست چشمهاش رو بخاطر کلاه بزرگش ببینه
«معلومه که میتونم کمکت کنم مرد جوان» صدای ترسناکش باعث شد تا هری از وحشت به خودش بلرزه. هری تعجب کرد وقتی مرد مچ دستش رو گرفت. «تو ناراحتی بخاطر اینکه اون مرده مگه نه؟ اون بهت قول داد که برمیگرده ولی تو نمیدونی کی! تو عاشقشی ولی اون دیگه پیشت نیست. تو داری عذاب میکشی مگه نه؟» مرد با همون صدای ترسناکش گفت و هری با شوک و لرز دستش رو از دست اون مرد بیرون کشید
«تو از کجا میدونی؟» هری با ترس پرسید و صداش میلرزید اون نمیدونست این مرد چطور همه چی رو میدونه! «اوه بهم اعتماد کن، من همه چی رو میدونم» خنده ی شیطانی کرد «من میتونم دردت رو از بین ببرم برای مدت کوتاهی. دیگه هیچوقت مجبور نیستی فکر کنی اون کی قراره برگرده چون تو میتونی هرچقدر هم بگذره منتظرش بمونی، مگه این رو نمیخوای؟» مرد با نیشخند پیشنهاد داد
«بله» هری که چشم هاش با عشق کور شده بودن بی فکر کردن جواب داد چون واقعا دلش میخواست منتظر زهانش بمونه. اون دلش نمیخواست بمیره چون مطمئن نبود که میتونه تو زندگی بعدی هم با زهان باشه یا نه! پس ترجیح میداد که منتظرش بمونه. «ولی چجوری؟» هری با کنجکاوی پرسید. «اوه تو نگران اون نباش» مرد خندید و کلاهش رو درآورد و چشمهای براق قرمز و دندون های نیش بلندش رو به نمایش گذاشت
«تو یه خوناشامی؟!» با تعجب زمزمه کرد اون حتی حدس هم نمیزد اونها واقعا وجود داشته باشن. «تو هم قرار خوناشام بشی» مرد با پوزخند گفت و اومد سمت هری. «نه نه من نمیخوام یه خوناشام باشم» هری با ترس گفت، اون واقعا نمیخواست یه خوناشام باشه. اون نمیخواست به موجودی تبدیل بشه که برای زنده موندنش باید خون بقیه موجودات رو بنوشه «اوه ولی تو گفتی باشه و حالا راه برگشتی نیست» مرد با نیشخند گفت و گردن پسر رو گرفت
هری سعی کرد هولش بده عقب ولی اون مرد خیلی قوی تر بود. خوناشام پسر رو به نزدیکترین درخت تکیه داد. «ولم کن..من درست به پیشنهادت فکر نکرده بودم» هری گریه کرد با پا کوبید روی پای مرد ولی اون فقط خندید و با دندونهای نیشش حمله کرد به گردن پسر. هری جیغ زد وقتی حس کرد دندونهاش کامل تو پوستش فرو رفتن و اون خوناشام داشت تمام خون توی بدنش رو میمکید
اون دلش میخواست مبارزه کنه اما با هر ثانیه که میگذشت ضعیفتر میشد. «هوی اون بچه رو ول کن» با آخرین توانش هری سر چرخوند و دید یه پسر از خودش کوتاه تر با لباس های پاره و کثیف داره میاد سمتشون. «داری بخاطر لذت خودت به یه پسر بچه تجاوز میکنی حرومزاده» اون پسر داد زد و دوید سمت ما و مشت زد به چونه ی خوناشام و باعث شد دندونهاش از گردن هری بیرون بیاد. قبل ازینکه هری از ضعف زمین بخوره پسر دوید سمتش و تو بغلش گرفت
«حالت خوبه پسر؟ نگران نباش رفیق خودم میبرمت بیمارستان اونجا حالت خوب میشه» اون پسر کمک کرد هری بلند شه ولی خیلی سریع با یه ضربه محکم جفتشون خوردن زمین. بخاطر مشتی که بهم زدی جواب پس میدی پسر احمق» مرد با عصبانیت گفت و نشست روی شکم پسر و اون وحشت کرد وقتی چشمهای قرمز و دندونهای نیش بلندش رو دید. «چی..» قبل اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه مرد خم شد و گردنش رو گاز گرفت و خونش رو مکید
پسر سعی میکرد خودش رو آزاد کنه ولی قدرتش رو نداشت. هری با چشمهای خسته و خیسش به پسر با غم نگاه کرد، از دست خودش عصبانی بود که نتونسته بود به پسری که زندگی و انسانیتش رو فدای کمک کردن به هری کرده بود کمک کنه. «امیدوارم زندگی خوناشامی خوبی داشته باشید» مرد با پوزخند گفت وقتی هری و پسر رو همونجا رها کرد و رفت. «متاسفم» هری با درد گفت. «عیبی نداره، منم متاسفم که نتونستم کمکت کنم» با لبخند گفت و هردوشون کنار هم درمونده روی زمین دراز کشیده بودن
«فکر کنم الان دیگه من و تو فقط همدیگه رو داریم» پسر با لبخند بی جونی گفت «راستی من اسمم لوییس تاملینسون هست. دوست بشیم؟!» هری بین اشکهاش لبخند زد «منم هری استایلز هستم و باعث افتخارمه باهات دوست بشم»
ESTÁS LEYENDO
only for you (ترجمه)
Fantasíaبرای من مهم نیست چقدر باید صبر کنم که متوجه شی عاشقمی من صد سال برات صبر کردم هزار سال دیگه هم صبر میکنم فقط بخاطر تو عشق من