part 1

1.1K 57 5
                                    

فصل اول: از پنجره ی کوچیک زندان

از پنجره کوچیک زندان نوری به داخل تابیده بود و فضای تاریکو کمی روشن کرده بود.

به دیوار خاکستری رنگ زندان تکیه داده بودم و به صدای چکه کردن آب از شیر گوش میدادم. اوایل خیلی رو مخم بود و سعی میکردم محکم ببندمش تا چکه نکنه. ولی بعدا فهمیدم تنها صدایی که توی این سلول انفرادی لعنتی میاد همینه. دیوارهای اینجا طوری ساخته شده بودن که هیچ صدایی ازش رد نمیشد.

هفته ها بود که کسیو ندیده بودم شایدم یه ماه بود که اینجا بودم. یک ماه بدون هیچ غذایی.

نگاه خستم به اطراف افتاد. طبق نقشه من الآن نباید اینجا میبودم... قرار ما هرچیزی بود بجز این. نگاه محکمشو به خاطر آوردم که چطور راجع این روزا حرف میزد

"همه چیز همونی میشه که میخوایم... هیچکس زنده نمیمونه، باهم فرار میکنیم..."

یهو حس کردم قلبم از حرکت وایساد وقتی آخرین حرفشو یادم اومد

"هر اتفاقی که بیوفته... هیلی، من عاشقت میمونم... اینو باور داشته باش، باشه؟"

اشک گرم از روی گونه ی رنگ پریده م سر خورد. قدرت اینکه پاکش کنمو نداشتم...

"زین... تو کجایی" گلوم خشک بود. حتی شک دارم صدام درست درومده باشه.

با ضعف سرمو به دیوار تکیه دادم و به صدای چکه کردن آب گوش کردم.

تیک... تیک... تیک...

سرم روی زمین بود صداها مبهم بودن. هیچیز واضح بنود. صدای انفجار بزرگ اومد. آتیش حرارت.

هیچیز جز آتیش نمیدیدم.

میخواستم بدوم ولی پاهام حس نداشت. همه چیز تار میشد. صداهای مبهم الآن اکو میشدن. سرم سنگین میشد.

یکی داد میزنه.

صدای شکسته شدن استخون. صدای خنده

"شما هیچی نیستین" نگاه سرد کارلوس وقتی بهم نیشخند میزد توی آتیش محو شد.

یکی به سمتم میدوه

"زین یه بچه بودی و یه بچه میمونی" قاضی دستشو به معنی اعدام روی گردنش تکون میده.

شعله ها بیشتر میشن و یه انفجا دیگه رخ میده. یکی داره میدوه. یعنی میشه یکی بیاد و منو ازین جهنم نجات بده؟

"شما هیچی نیستین" یکی گردن منو میشکنه

"نه!!!" زین داد میزنه و هنوز یکی داره میدوه

"هیلی! هیلی! فرار کن" زین جلوی صورتم داد میزنه. شاید داره گریه میکنه. آتیش بیشتر میشه

"شما هیچی نیستین" دست قاضی دوباره اعدامو نشون میده و گردن من میشکنه

"هیلی! فرار کن..."

با صدای جیغ خفیفی از خواب میپرم. با وحشت به اطرافم نگاه میکنم و تنها چیزی که میبینم تاریکیه. الآن شبه. نفس نفس میزنم و باز بجز صدای چکه کردن آب چیزی بگوشم نمیرسه.

هنوز صدای کارلوس تو سرم اکو میشه. صدایی میشنوم. مثل یه کور با کمک دستم که به دیواره خودمو کمی بلند میکنم.

من ضعیف تر از اونیم که بتونم بلند شم. ولی اونقدر خوشحالم که دلم میخواد جیغ بزنم. خیلی احمقانه ست از شنیدن یه صدای مبهم خوشحال شی... اونم صدایی که میدونی صدای دشمناته. ولی من خوشحالم. چون بالاخره فهمیدم کسی اون بیرون زنده هست و مهم نیست اگه اون یه نفر میخواد منو بکشه یا هرچیزی.

با صدای مهیبی در سلولم باز میشه. نور کور کننده ای داخلو روشن میکنه. تا جایی که میتونم خودمو عقب میکشم. سایه ی یکی افتاده رو صورتم و به سمتم میاد. در اخر کنج اتاق گیر میوفتم. بدون هیچ حرفی بازومو میگیره. بدن بی جونمو بلند میکنه و نگاهی بهم میندازه. تاحالا اونو ندیدم.

"تقلا نکن" بهم میگه و بعد یه پارچه روی چشام قرار میگیره و باز تاریکی منو فرامیگیره.

صدای قدم های یکی دیگه میاد. دونفر دوتا بازوی منو میگیرن و منو میبرن. پای برهنه ام رو زمین کشیده میشه. اونقدر سردم و اونقدر پر دردم که حس نمیکنم پامو روی چی میزارم. با خشونت منو میکشن و منو از جایی رد میکنن. نمیتونم درست بشنوم. به شدت ضعف دارم.

منو توی یه اتاق پرت میکنن و در با صدای محکمی بسته میشه. پارچه رو برمیدارن و نور یک بار دیگه به جنگ چشمام میاد. دستمو جلوی نور میگیرم و بعد به اطراف نگاه میکنم.

یه اتاق بزرگ با دیوارهای بلند کرم رنگ. ستون پیکره های بزرگ با پارچه های قرمز و چلچراغ های بزرگ. من این جهنمو میشناسم.

اینجا سالن محاکمه ست.

و کارلوس تنها کسیه که تنها با من توی این سالنه

================================================================================

های گایز!!

کتی هستم نویسنده ی داستان

حقیقتا من تصمیم نداشتم این داستانو جایی آپ کنم ولی به اصرار دوستم هزایلر که بیفور رو توی همین پیج ترجمه میکنه، میخوام توی واتپد پستش کنم، شماهم با رای و نظراتون بهم انرژی بدین که زود به زود آپش کنم

قسمت اول یکم گنگه ولی از قسمتای بعدی موضوع داستان دستتون میاد

فقط در این حد میتونم بهتون بگم که شخصیت اصلی داستان هیلی استنفیلد و زین هستن

دیگه همین دیگه

نظرتونوراجع این قسمت حتما بهم بگین

love you all 



🥀Desertion🌙Where stories live. Discover now