فصل سیزدهم: سعی کردم نفس بکشم ولی خیلی زود نفسم بند اومد و راه ریه هام بسته شد....
-----------------------------------
"حواست کجاست هیلی؟"
الا دستشو جلوی صورتم تکون داد و من به خودم اومدم"چی؟" من پرسیدم.
الا خندید
"کلاس تموم شد بلند شو بریم!" اون گفت.من با گیجی وسایلمو جمع کردم
"امروز همش خوابی!" الا گفت.
"کل دیشب بیدار بودم"
الا یجوری نگاهم کرد. البته که همچین فکری میکنه.
"چندین شبه نمیتونم درست بخوابم. کم خوابی شدید گرفتم"
توجیحش کردم.الا سرشو تکون داد
"پس باید بری دکتر" اون گفت
قدم هام خود به خود متوقف شد "بنظرت این ماه تبدیل میشه؟" صدای هری تو گوشم پیچید. سرمو تکون دادم و به راه رفتنم ادامه دادم.
یچیزی هست که هریو کوین به من نمیگن و من باید بفهمم جریان چیه. سر کلاس بعدی علائمی که داشتمو گوگل کردم و بیماری هارو چک کردم. بیماری ای نبود که سردرد ناگهانی و بی خوابی و تب بالا رو باهم داشته باشه. چندین وب سایتو گشتم و چیزی پیدا نکردم. نیو تبو بستم و به صفحه ی ویکی پدیای خوناشام ها برگشتم. تو لیست دشمناشون منم هستم. آدم ها. واقعا بجز حس های عجیب چیزی از خوناشام ها نگرفتم.
گزینه ی گرگینه رو لمس کردم و محتواتشو خوندم.
{گرگینه یا گرگ نما موجودات خیالی هستند که نیمه انسان و نیمه گرگ هستند.
در طول روز آن ها حالت طبیعی دارند ولی نفرینی روی آنها گذاشته شده و هرکدام از گرگینه ها در چهاردهم هر ماه که ماه کامل در آسمان شب دیده میشود تا سپیده دم به گرگ تبدیل میشوند.
هیچ گونه از این موجودات را نمیتوان تشخیص داد.
در حالت انسان، با یک رفتارو نیاز نسبت به انسان های واقعی و در حالت گرگ نیز با یک رفتار و نیاز نسبت به گرگ.)برام جالب بود که بدونم این موجودات واقعا وجود دارن؟ بنظرم اونا خیلی بهتر از خوناشام ها هستن. یعنی تو کمترین حالت آزاری واسه مردم عادی نیستن. برعکس خوناشاما.
صفحه رو رفتم پایین تر و قسمت علائم رو باز کردم.
{طبق افسانه ها گرگینه ها در سن 18 سالگی برای اولین بار تبدیل میشوند.
داستان ها و افسانه های زیادی راجع علائم قبل از دوران تبدیل وجود دارد.اولین آن ها داشتن تب و لرز شدید پرخاشگری، افسردگی بالا میباشد. طبق نوشته های قدیمی گرگینه ها یک ماه قبل از اولین ماه کامل 18 سالگی دچار استرس و اضطراب بی دلیل میشوند که به افسردگی و پرخاشگری ختم میشود و در چند روزز باقی مانده دچار تب و لرز شدید میشوند،
BINABASA MO ANG
🥀Desertion🌙
Fanfiction🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...