فصل هفتم: وقتی دوباره برگشتمو تو چشمات نگاه کردم فهمیدم نمیخوام همینجوری از زندگیم بری
سریع یه پیرهن سفید پوشیدم. موهامو حالت دادم و آرایش کردم. بعد چند وقت احساس خوبی داشتم. تصمیم داشتم زین و خوناشامو همه ی این چرت و پرتارو فراموش کنم. وقتی وارد کلاب شدیم حس گذشته بهم دست داد. همیشه میومدم و خوش میگذروندم. یه نوشیدنی با الا گرفتیم و خوردیم. طعمش فوق العاده خوب بود. من واقعا نمیدونستم تو مواقع سخت این بهترین درمانه. الا رفته بود با یکی برقصه منم از فرصت استفاده کردم و یه لیوان دیگه خوردم.
متوجه بودم که یه پسره از بار داره به من نگاه میکنه. من خیلی تو این چیزا خودمو نمیندازم ولی الآن نیاز داشتم یکی حواس منو پرت کنه. این بار وقتی برگشت نگاه کنه من رومو برنگردوندم و بهش زل زدم.
اون با لبخند برگشت و من یکم دیگه از نوشیدنیم خوردم. اگه نیاد اینجا مشکلی نیست. من میرم اونجا. اون پسره یه بار دیگه منو نگاه کرد و نوشیدنشو آورد بالا. من بهش لبخند زدم و اون لیوانشو سر کشید. به سمتش قدم برداشتم داشتم میرفتم سمتش که شونم خورد به شونه ی یکی دیگه و مسیرم کاملا معکوس شد.
"جایی میرفتی؟"
زین دست به سینه جلوم وایساد. چشمام از تعجب گرد شدن
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
سوال چند شب پیشو تکرار کردم.
"تو خودت داری چه غلطی میکنی؟"
زین عصبانی بود. باورم نمیشه دارم این صحنه رو میبینم
"به تو ربطی نداره"
من هولش دادم و ازش رد شدم ولی یهو یادم اومد بار سمت مخالفه وقتی برگشتم زین دقیقا پشت سرم بود
"حتی فکرشم نکن بذارم بری پیش اون بچه کونی" زین گفت
ظاهرش جوری بود که باید ازش میترسیدم ولی من همچین حسی نداشتم
"تو حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی!"
بهش پریدمو خواستم ازش رد شم. البته که اون نمیذاره. بازومو گرفتو منو با خشونت سمت خودش کشید
"چرا جوری وانمود میکنی انگار همه یه ریگی به کفششونه؟"
سعی میکردم از دستش برم بیرون ولی اون خیلی محکم بازومو گرفته بود
"من فقط دارم سعی میکنم ازت محافظت کنم هیلی اینو بفهم"
خشن حرف میزد. با اون پسری که من میشناختمش زمین تا آسمون فرق میکرد. خواستم دستمو بکشم بیرون ولی فایده ای نداشت.
"من نیازی به محافظت تو ندارم! قبل تو من کاملا تو امنیت بودم" جیغ زدم.
متاسفانه هیچکس متوجه من نبود که گیر زین افتادم. البته این خوبم بود چون اگه درگیری ای پیش میومد قطعا به ضرر طرف مقابل بود!
YOU ARE READING
🥀Desertion🌙
Fanfiction🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...