فصل نهم :
"اگه تورو تو بدترین حالتت قبول نکنم. لیاقت این صورت مهربون لعنتیو ندارم"«"هیلی" زین پشت خط داد زد.
گوشیو از گوشم جدا کردم تا صداش اذیتم نکنه
"چطور تونستی مسئله به این مهمیو به من نگی!!! لعنت بهت فاک"
اون همینطور داشت فحش میداد
"زین آروم باش"
"نمیتونم" بهم پرید
"چقدر به جکسن گفتم وقتی نیستم مواظبت باشه چقدر بهت یادآوری کردم با آدمایی که نمیشناسی فعلا حرف نزن..."
همچنان داشت میگفت.
"باشه باشه زین تو گفتی و من گوش ندادم! میبینی که الآن زنده ام! نباید خوشحال باشی بخاطرش؟"
نفس عمیقی کشید.
"الآن کجایی؟" اون پرسید.
"کجا باید باشم؟ داروخونه ام!" بهش گفتم. نفس عمیقی کشید
"الآن میام اونجا"
"چی؟ صبر کن این برات خطرناکه!"
"من حالم خوبه" زین سریع گفت و قطع کرد.
هوفی از حرص کشیدم و رفتم سرکارم. کل شیفت چشم به راه زین بودم که بیاد ولی اون نمیومد. پس من کار میکردم و عرق میریختم. به شدت فضای داروخونه گرم بود و این منو اذیت میکرد. یک ساعت دو ساعت و همچنان من عرق پیشونیمو پاک میکردم.
بالاخره زینو دیدم که جلوی در منتظر من. کارمو به الا سپردم و رفتم بیرون.
"زین!" من گفتم.
اون سریع منو بغل کرد. یه بغل گرم و محکم. بازوهاش حس جادویی داشت. حس میکردم تمام آرامش دنیارو توی آغوش زین خلاصه شده. اون سرمو بوسید و منو نگاه کرد. دستشو کشید روی صورتم و خوب نگاهم کرد
"حالت خوبه؟ صدمه ندیدی؟"
اون پرسید ولی خیلی زود با با کبودی گونه م مواجه شد. خدا میدونه به چه چیزایی متوصل شدم که معلوم نشه و در اخر شد!
"فاک اون چیکار کرده بود؟"
به نرمی دستشو کشید رو کبودی. نفس عمیقی کشیدم.
"من خوبم"
سعی کردم بهش دلداری بدم.
"عوضی حرومزاده!"
زیر لب فحش داد ولی دیگه اندازه ی پشت تلفن عصبانی نبود. با اینحال دستمو کشیدم روی گونه ش
"آروم باش" مجبورش کردم نگاهم کنه
"جکسن به موقع رسید! من اینجام! باشه؟"
YOU ARE READING
🥀Desertion🌙
Fanfiction🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...