فصل چهارم: خاطرات تلف میشن، مثل باز شدن زخم ها
مدتی که داشتم حرف میزدم صدام میگرفت و گلوم میسوخت. من ضعیف تر از اونیم که بخوام حرفی بزنم ولی کارلوس عوضی نمیفهمه. تو یه چشم به هم زدن پشت سرم ظاهر میشده و دستشو روی شونه م میزاره
"دارلینگ! فکر کنم نیاز به استراحت داشته باشی" ما مهربونی بهم میگه.
"چه عجب اینو فهمیدی" بین سرفه میگم. لوکاس بشکن میزنه و در بلند کرم رنگ باز میشه و دوتا محافظ میان داخل
"هیلی رو ببرین به اتاقش و میز غذارو براش بچینین" لوکاس میگه.
"اتاقم؟" صدام میگیره. اون دوتا میان و بازوی منو میگیرن تا کمکم کنن بلند شم
"البته! از این به بعد نمیذارم از جلوی چشمام دور شی"
"چی؟" جیغی که جیغ نبود. خواستم تقلا کنم ولی اونا منو صفت چسبیدن
"تو نمیتونی منو اینجا نگهداری" همونطور که داشتن منو بیرون میبردن نگاهش میکردم ولی اون پشتشو به من کرده بود و من با عصبانیت نگاهش میکردم.
در نهایت منو با آسانسور کلاسیکشون به طبقه ی بالا بردن و یه اتاق ته راهرو وجود داشت اونا درو باز کردن و منو انداختن توش و خیلی سریع در بسته و بعدش قفل شد. سریع رفتم سمت در تا شاید باز باشه ولی خب من صدای قفل شدنو شنیدم. برگشتمو به اتاق نگاه کردم.
یه تخت بزرگ با چوب سفید و ملافه های صورتی. کل اتاق همین رنگو داشت. خیلی بزرگ و شیک بود و حتی تلویزیون و کاناپه هم داشت. به پرده ی صورتی رنگ نگاه کردم. سریع رفتم سمتش و کنارش زدم ولی پنجره حفاظ داشت. کارلوس حرومزاده. میخواستم بیوفتم رو تخت و هق هق گریه کنم ولی چشمم به چیزی خورد که همه حواسم پرت شد. میز کوتاه کاناپه ی صورتی رنگ پر بود از خوراکی و غذا و نوشیدنی. سریع رفتم سمتش. رو زمین نشستم و ساندویچ کوچیکی که اونجا بودو خوردم.
فک کنم توی دو گاز تمومش کردم. هنوز قورتش نداده بودم که یکی دیگه برداشتم و از سالادی که کنارش بودم هم خوردم. دهنم پر پر بود و من به اینا قانع نبودم. چند دقیقه بعد من سیر سیر بودم. تمام غذاهای روی میز خورده شده بود و نوشیدنی تموم شده بود. حس میکردم الآن میتونم همه چیزو درست ببینم. انگار وقایع چند وقت اخیر برام مثل یه خواب بوده.
از جام بلند شدم و به سمت راهروی کوتاهی که کنار میزتلویزیون بود رفتم. درو باز کردم و به داخل حموم نگاه کردم. همه چیز طیف صورتی داشت. کارلوس سعی کرده اینجا به دل من بشینه ولی اون حتی نمیدونه من از صورتی متنفرم.!
رفتم داخل و خودمو توی آینه نگاه کردم و از اون کسی که توی آینه بود ترسیدم. دور چشام سیاه شده بود. روی کمرم و پایین سینه م جای زخم بود. موهام کرک بود و صورتم استخونی شده بود. لبام پوست پوست شده بود. سریع رفتم سمت وان و پرش کردم از پست آینه ریلی نرم کننده و شامپو بدن برداشتم. بدون اینکه آبو کفی کنم رفتم داخل آب. جای زخمام سوزش دلپذیری داشت. از این حس آرامش چشامو بستم و بیشتر فرو رفتم.
KAMU SEDANG MEMBACA
🥀Desertion🌙
Fiksi Penggemar🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...