Part 10

160 15 5
                                    

فصل دهم:
چوب توی دستم روی قلبش بود."بزن هیلی!... کی از تو بهتر؟" صداش تو گوشم پیچید.

حدود سه روز بود که وقتی کارلوس میومد تو اتاقم بدون اینکه حتی نگاهش کنم شروع میکردم به تعریف کردن.
بغلم میکرد و بهم میگفت اون لحظه خیلی عصبانی بوده. امیدواره که ببخشمش ولی من هیچی بهش نمیگفتم.

به وضوح میدیدم اذیت میشه وقتی من اینطوری رفتار میکنم. ولی خودش میدونست من چی میخوام و قطعا اون نمیخواست انجامش بده.

روز بعد کمی دیرتر اومد. من نهارمو خورده بودم و داشتم موهامو میبافتم که کارلوس پشت سرم ظاهر شد. خیلی وقت بود عادت کرده بودم به این حضورای ناگهانی.

"بنظر من زیبایی دخترا به موهاشونه."

از توی آینه بهم نگاه کرد. اعتنایی بهش نکردم و به بافتنش ادامه دادم. اون با لذت حال بهم زن بهم نگاه میکرد تا اینکه کارم تموم شد و رفتم روی کناپه نشستم. منتظر موندم بیاد روبه روم بشینه تا تعریف کنم ولی اینطور نشد

"راستو بخوای سویت هارت اومدم اینجا تا بهت بگم امروز روز منو توئه!" اون گفت و پشت کناپه ای که نشسته بودم وایساد

"میخوام باهم بریم تا چیزاییو نشونت بدم" اون گفت. تمایلی به رفتن نداشتم.

"من جایی نمیام" همینو گفتم و اون یهو اومد جلوم

"میای!" اون گفت و بهم لبخند زد

"بهت قول میدم خوشت بیاد" اون گفت.

آهی کشیدمو تکون نخوردم. کارلوس منو گرفتو بلندم کرد
"واقعا نمیخوای از این اتاق دل بکنی؟ من دارم لطف میکنم بهت! بنظرم یه دختر با کمالات تو باید اینو بفهمه!"

پشت مهربونی صداش یه طعنه ی مزخرف قایم شده بود. دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم تو کمد و لباسمو عوض کردم. به دنبال کارلوس از اتاق خارج شدم. اون از پله ها عبور کرد و در اصلی عمارتو باز کرد و من بعد اولین بار بعد از اینکه از سلول آزاد شده بودم وارد حیاط عمارت آگوستین شدم.

به خوبی میدونستم من توی قسمت سِرّی این عمارت بودم. وارد حیاط اصلی عمارت شدیم. دلم نمیخواست به نمای اصلی نگاه کنم. فقط سرم پایین بودو حرکت میکردم. تو حیاط اصلی یه بنز آخرین مدل منتظر ما بود.

یه خوناشام قد بلند و هیکلی درو برای من باز کرد و من نشستم داخل و وارد جاده شدیم. جاده ی غریبه توی یه شهری که واقع توی یه کشور غریبه بود.

همینطور از مناظر رد میشدیم. من مثل یه روبات فقط به شیشه چشم دوخته بودم. پشتم به کارلوس بود ولی حس میکردم کل مدت منو نگاه میکرد. حدود دو ساعت ما تو راه بودیم تا در آخر جلوی یه ساختمون وسط ناکجا آباد ماشین از حرکت ایستاد. راننده پیاده شد و درو باز کرد
"پیاده شو دارلینگ" اون با مهربونی گفت.

🥀Desertion🌙Where stories live. Discover now