فصل هجدهم : هیلی کجاست؟
----------------------------------------این قسمت از خاطراتشو خوب یادمه. چون منم باهاش بودم.
یک هفته طول کشید تا من تونستم بفهمم کجا میتونم برادرمو پیدا کنم. توی یه گاراژ تو شرق لندن بود.از صبحش زد ساکت شده بود. تو فکر بود و زرتو زرت سیگار میکشید. جو خیلی بدی بود چون باز قرار بود زد سابق برگرده. شکست ناپذیرو بی رحم.
من تا آخرین لحظه مخالف بودم و حتی وقتی به گاراژ رسیدیم به زد گفتم میتونیم بریم پیش بقیه ی رابط ها ولی اون بهم گفت برم داخل.
زد به در گرافیتی شده نگاه کرد و یه سیگار گذاشت پشت گوشش
"اول تو برو داخل. بعدش من میام" اون گفت.
سرمو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. صدای آهنگ راک به گوش میرسید. وارد گاراژ شدم. چند نفر بودن و داشتن جوشکاریو کارای مربوط به ماشین انجام میدادن. کالسن روی میز نشسته بود و یه مداد پشت گوشش بود وقتی داشت یچیزیو تعمیر میکرد.
رفتم جلوش وایسادم و اون اول نیم نگاهی بهم انداخت ولی بار دوم بهم زل زد.
"بزرگ شدی!" من با کنایه گفتم.اون چیزی که دستش بودو گذاشت رو میز
"نه اندازه ی تو! شنیدم سر کار میری"
همون اول تیکه هارو شروع کردیم."کار تو شرافتمندانه تره" من دست به سینه وایسادم.
"اوه! آوازه م به گوشت خورده یا بالاخره فهمیدی راه من درست تره!"
به سرتا پاش نگاه کردم تتوهاش بیشتر شده بود"فقط اسمتو از دهن یکی شنیدم" ابروش رفت بالا.
"هیلی استفیلد، میشناسیش؟" من پرسیدم.
یهو قیافه ی کالسن عوض شد ولی تونست قیافه شو حفظ کنه.
"کی هست؟" اون پرسید.زد یهو پشتش ظاهر شد. من به روی خودم نیاوردم.
"یه آلفای خوشگل چشمو ابرو مشکی"دستشو گذاشت رو شونه ی برادرم و ماساژ محکمی دادش. هدفش ترسیدن اون بود.
ورودهای باشکوه زد همیشه معروف بوده. رنگ کالسن پرید.
"ک..کی؟""بیخیال! مگه شماها از یه پدر نیستین؟ باید یادت بیاد!"
کالسن خوب یادشه اون روز هیلیو کشیده بود تو تله ی کایل. زد جلوش وایساد. با فاصله ی خیلی کم.
"منو که یادت هست؟" اون پرسید.
کالسن سرمو تکون داد
"زد!" به زور گفت.زد لبخند زد و مدادو از پشت گوشای کالسن برداشت
"یچیزایی بارته"هیچ ایده ای نداشتم زد از کجا فهمیده اون کار، کار کالسن بوده.
"چی میخوای؟" پرسید.
زد به مداد نگاه کرد
"تو میدونی اونی که بردیش پیش کایل کی بود؟" اون پرسید.
YOU ARE READING
🥀Desertion🌙
Fanfiction🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...