فصل بیستویکم: سرنوشت کار خودشو میکنه
«...هفته ی بعد هفته ی پرکاری بود برای کوین. بهش خبر داده بودن چندتا خوناشام ناشناس وارد چشایر شدن.
همه ی ما اول فکر کردیم زین و جکسن بودن ولی اینطور نبود چون اونا تقریبا 24 ساعت بود که چشایر رو ترک کردن.یک ساعت بعد از اینکه این موضوعو متوجه شده بودن من بیرون بودم و یسریا منو گرفتن. من با استفاده از چیزایی جکسن بهم یاد داده بود فرار کردم. ولی فایده ای نداشت چون اونا خوناشام بودن و سرعتشو فوق العاده از من بیشتر بود. درست زمانی که فرارو بی فایده میدیدم هری و اعضای گله پیداشون شد و درگیری بزرگی شکل گرفت. ولی اینبار فرق میکرد من نترسیده بودم و شونه هام نمیلرزید. داشتم نگاه میکردم و هوشیار بودم که اگه کسی اومد جلوم از خودم دفاع کنم. همزمان با اون به این فکر میکردم اون دختر نحیف و ترسویی که قبلا بودم الآن کجاست؟ قطعا با اولین بلیط سوار تاکسی زمان شده و به درک رفته. چون اینی که اینجا وایساده هیلی جدید بود. من دیگه از چیزی نمیترسیدم چون درواقع خودم و هم نوع هام کسایی بودن که باعث ترس بقیه میشدن.
سردرگمی هام زمانی زیاد شد که وقتی برگشته بودیم نیک گفت اونا از طرف اصیل ها اومدن و یجایی خارج از شهر جمع شدن تا منو بگیرن. اوضاع ترسناکی بود. این فصل جیدید تو زندگی جدید منو باز کرد که شامل چند چیز بود. اولی مطمئن شن من جاییم که کسی نمتونه پیدام کنه.
دومی اینکه در امان باشم. سومی اینکه کوین همراه هری باید میرفتن تا اونایی که برای شکار من اومدنو سرکوب کنن.
اینطور شد که منو نیک شبانه به سوله رفتیم و اونا همه چهار چشمی مراقب بودن. جو خیلی سنگین و بد بود و من هرلحظه بیشتر احساس بدبختی میکردم و منتظر بودم بالاخره یکی بیاد و منو ازین کابوس مسخره بیدار کنه. ولی خیلی زود فهمیدم کابوس اصلی تو راهه!
چیزی که منو به این کابوس نزدیک کرد برگشتن زین بود. حدودا 5 رز بعد از اینکه به سوله رفته بودیم هری و کوین برگشتن. انگار زمان جنگ بوده و اونا به ماموریت اعزام شده بودن. کوین و هری جفتشون جوری بهم نگاه میکردن و اون شب که مثلا جشن گرفته بودیم اونا میخواستن چیزی بهم بگن ولی نمیدونستن چجوری بگنش. خود من نمیتونستم حرفی بزنم تا اینکه ما به آپارتمان برگشتیم و یه روز صبح وقتی میرفتم صبحونه بخورم پنج نفرو توی پذیرایی دیدم.
کوین. هری. نیک. جکسن . زین.
خشکم زده بود. زین هم همینطور
"اینا اینجا چیکار میکنن؟"
از دست زین دیگه داشتم عقلمو از دست میداد. نه به اینکه پیش هری نمیتونست درست تو صورتم نگاه کنه نه اینکه الآن پنج نفری مصالحت آمیز نشستن و دارن چایی میخورن
YOU ARE READING
🥀Desertion🌙
Fanfiction🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...