فصل بیستو دوم: لبش از لبام جدا شد و دم گوشم متوقف شد
"خیلی بیشتر از این حرفا برام ارزش داری هیلی" کارلوس در گوشم زمزمه کرد
----------------------------------------نزدیک سه روز بود که با کسی حرف نزده بودم. نه غذا میخوردم و نه میذاشتم کسی بیاد داخل. فقط برای کارلوس اتفاقاتی که اون روزا برام افتاده بودو تعریف میکردم.
از گوشه و کنار میشنیدم به زودی شورای چهارگانه قراره برای محاکمه ی منو زین دور هم جمع شن. خوناشامای تو عمارت اینو حق من میدونستن که تنبیه بشم.
چقدر این موجودات پست خودخواهن.اونا جز خودشون هیچ چیزیو مهم و لایق نمیدونن در حالی که لیاقت هیچ یک از چیزهایی که دارنو ندارن. کارلوس سعی میکرد با من حرف بزنه ولی من فهمیده بودم هرقدر سریع تر داستان زندگیمو تموم کنم محاکمه جلوتر میوفته. پس برای همین اضطراب محاکمه رو بهونه کردم و گفتم تا زمانی که نذاره کوینو ببینم حتی یه کلمه از ادامه ی داستان دراماتیکمو براش تعریف نمیکنم.
کارلوس حرفمو نشنیده میگرفت و من مجبور شدم این سختیو به خودم بدم. یه مدل کولی بازی که برای سبز کردن حرف به کار میره.
کارلوس مثل همیشه سر ساعت اومد تو اتاقم ولی در قفل بود.
"دارلینگ! تو که نمیتونی تا ابد اونجا بمونی" کارلوس گفت.
جوابی ندادم
"لجبازی نکن! ما قرار گذاشتیم"
"من به هیچ قراری پایبند نیستم! تا زمانی که نذاری کوین بیاد اینجا همینطور تو اعتصاب میمونم"
با حالت متشنجی جیغ زدم. ولی اینطرف در من روی تخت دراز کشیده بودمو از این نمایش لذت میبردم.
"درو باز کن هیلی"
کارلوس عصبانی بنظر میرسید. حرفی نزدم و اون کوبید به در
"بهتره بدونی اینکارا روی من اثر نداره گرگ جوان! من به هیچوجه پای یه گرگینه ی دیگه رو به این عمارت باز نمیکنم"
داد زد و صدای قدم های محکمش به گوشم خورد.
سریع رفتم سمت گلدونی که روی میز بود و پرتش کردم سمت در و اون خورد شد
"ازت متنفرم کارلوس! از همتون متنفرم. متنفرم"
جیغ زدم و صدای گریه دراوردم. تا نیم ساعت همین صدارو دراوردم و بعدش دوباره رفتم تو تختم و پیش خودم به این اتفاقات خندیدم. اما این چیزا فایده ای نداشت چون فردا هم دوباره یجور دیگه سر کارلوس داد زدم. پس تصمیم گرفتم روز بعد یعنی روز پنجم اعتساب حتی یه کلمه حرفم نزنم. اول خدمتکار اومد و گفت صبحونه آورده و من سکوت کردم. بعد از چند دقیقه همونطور که غر غر میکرد از در اتاق فاصله گرفت
STAI LEGGENDO
🥀Desertion🌙
Fanfiction🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...