فصل بیستو ششم:
همه میگفتن راهی که میری به سمت خونه ست. توی این راه خیلی چیزا عوض شد و دونفر از دست رفتن. سومیو خودم نجات دادم. اون لحظه بود که به اطراف نگاه کردم. روی تابلو زده بود ورود ممنوع ولی من توش قدم گذاشتم. وارد راه سیاه و تاریکی شدم که درختاش شاخو برگ نداشت. بعد از اون همه اتفاق من احساس سبکی میکردم؟ به هیچوجه.
ترس ناشی که ملاقات من با شورای پنجگانه ،که چهار نفرن، نمیذاشت هیچ چیز دیگه ایو حس کنم. کمتر از 24 ساعت بود توی ایسلند بودم. تو هتلی که خوناشاما برام گرفته بودن نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم.
تیک تاک.یک ساعت دیگه ماشینی جلوی هتل پارک میشه و منو به عمارت آگوستین میبره. جایی که زین راجعش بهم گفته بود.
نمیتونم دست از تجسم اونجا بردارم. یه کاخ بزرگ با شیروانی های تیز و دیوار های خاکستری با پنجره های بلند که یه ابر سیاه دورتا دورشو پوشونده با حیاطی که حوضش آب نداره و شاخه های درختاش بدون برگ موندن و یه کلاغ مدام میگه قار قار.در واقع من با این تصویر ترسناک از خواب پریدم. اون موقع هنوز خبری از خوناشاما نداشتم. خودمو تنها و غریب توی یه هتل پنج ستاره میدیدم. میخواستم برم بیرون از اتاق ولی یهو یکی در زد.
"صبحونه آوردم خانوم" صدای خدمه بود.
دروغه اگه بگم نترسیدم. درو باز کردم و مستخدم با چرخ دستی مخصوص غذارو توی اتاقم گذاشت. یه شام مفصل با چند مدل غذا و دسرو نوشیدنی. یه نامه هم روی یه بشقاب خالی بود. برداشتمش
"راس 12 شب، یه ماشین سفید بدون پلاک"
به گمونم قراره همچین چیزی بیاد دنبالم.
از استرس و ترس اعصاب بدنم فلج شده بود. غذا دست نخورده مونده بود و من دائما از خودم میپرسیدم چرا من نمیمیرم تا اینا تموم بشه؟ ولی انگار یچیزی تو اعماق ذهنم بهم میگفت هرگز نباید خودکشی کنم. من هرگز از اینجا جون سالم بدر نمیبردم. هرگز کسیو نمیدیدم و کسیم نمیفهمید زنده م یا نه.
ساعت 12 شب بود.قلبم یهو فروریخت. تو آینه به خودم نگاه کردم
"این انتخاب خودت بود"برای اینکه قوی و نترس بنظر بیام بهترین لباسمو پوشیده بودم. موهامو بسته بودم. نفس عمیق کشیدم و سوار آسانسور شدم. به سرعت پایین میرفت و قبل از اینکه بفهمم جلوی در بودم. هوای سرد تا استخون هامو میلرزوند. زیر بارون یه ماشین سفید قدیمی جلوی هتل منتظر من بود. شیشه هاش مشکی بودن و داخلش معلوم نبود. یکی از پیاده شد. یه مرد قد بلند که توی این هوا عینک دودی زده بود. چتری باز کرد و جلوی در وایساد من بیرون اومدم و زیر چتر اون مرد قوی هیکل موندم. تا به ماشین رسیدیم. راننده حتی به من نگاه نکرد و راه افتاد.
سکوت مطلق که صدای قطره های بارون که به سقف میخورد اونو میشکست. قبل از اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم به آگوستین رسیده بودیم. وقتی پامو از ون گذاشتم بیرون حس کردم سرم داره گیج میده.
YOU ARE READING
🥀Desertion🌙
Fanfiction🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...