Part 16

174 16 20
                                    

فصل شانزدهم: عشق جکسن
---------------------------------------
(داستان از نگاه جكسن)

نصفه شب از خواب پریدم.
خیلی کم پیش میومد از خواب بپرم و اگر هم بشه دلیلی داره.
روی تختم نشستم و به پنجره نگاه کردم. دم دمای صبح بود. حدود 5 صبح. دستمو کشیدم روی صورتم و از جام بلند شدم. این اواخر زندگیم خیلی تغییر کرده. خلا بزرگی احساس میکنم و اونم فقط بخاطر غیب شدن و زد و هیلیه.

چند روز پیش که با کوین تماس گرفته بودم بهم گفت برادر هیلیو به عمارت آگوستین بردن تا هیلیو ببینه. گویا از نظر جسمانی روبه راه بود ولی کی از روحش خبر داره؟
من عضوی از این تراژدی بودم و زندگیم اینطور زیرو رو شده، پس چه توقعی از هیلی میشه داشت؟

یه پک خون ریختم توی لیوان و نشستم روی زمین. انگار همین چندروز پیش بود که من تو چشایر بودم. همه چیز بی نقص بنظر میرسید. من بدرقه شون کردم و در آخر خبر بد رو بجای خوب شنیدم.

زد قبل از رفتنش یه دفتر به من داد. یادمه گفت اگه اتفاقی براش افتاد من این دفترو به دست هیلی برسونم. بهم گفت اگه بخوام میتونم خودم بخونمش. دفتر الآن مدت هاست که روی میزمه. نمیخوام بخونمش. نمیخوام یاد زد دوباره زنده شه و من به یاد بیارم چه دوست با ارزشیو باختم. درست مثل یه قمار باز بدشانس.

نور کمی از لای پرده به داخل تابیده بود و اون دفترو روشن کرده بود. بهم گفت این راجع اون موقعیه که هیلی ولش کرد. بعد از اون هیلی هرگز باور نکرد زد چه سختی هایی کشیده. حدود یک ماه زندگی نکبت زد بدون هیلیو یادمه. هر لحظه ش براش مثل یه جهنم بود.

دفترو باز کردم. دست خط زد اول برام مثل یه خط ممتد بود که یه بچه بی هدف کشیده. ولی با کمی دقت تونستم بخونمش.
«وقتی داستان شروع شد.
من هیچ چیز برای گفتن نداشتم.
تو پوچی خودم گم شده بودم.
چیزی برای از دست دادن نداشتم.
من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست انجام میده.

عشق.
این کلمه برای آدما هزاران معنی میده. من هیچوقت حسش نکردم. فقط برام یه کلمه بود. ولی وقتی هیلی وارد زندگیم شد تموم مفهوم این کلمه به کل عوض شد.
تبدیل شد به صورت زیباش،
تبدیل شد به خنده هاش، به چشمای مظلومش، به لبای بی نظیرش، به بوسه های داغش.

هرکس نیمه ی گمشده ای داره ولی من نیمه ی جونمو داشتم.
با تمام وجودم، تا اتنهای ابدیتم دوستش داشتم.
هنوزم دارمو فکر نمیکنم این حس هیچوقت از قلبم بره. درسته من بهش بد کردم. بهش خیانت کردم و بهش دروغ گفتم. ولی هیچ چیز دست من نبود. زندگیم دست خودم نبود. من خسته بودم و دنبال راه فرار بودم. فکر میکردم با این میتونم برای همیشه تو آرامش زندگی کنم. ولی وجود هیلی خودِ آرامش بود.

🥀Desertion🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang