فصل بیستو هشتم:
از ترس محاکمه و حکم نا عادلانه ای که قراره برام ببرن نتونستم حتی یه لیوان آب بخورم. از استرس میلرزیدم و نخوابیدم تا خواب بدی نبینم. وقتی کارلوس فهمید یه روز کامل چیزی نخوردم شب حدود 12- 1 اومد به اتاقم
"من الآن وسط یه کشمکش بزرگم و تو فقط حواس منو پرت میکنی" اون غر زد.
حرفی بهش نزدم. کنارم نشست
"مشکلت چیه هیلی؟"
لحنش این اواخر خیلی خودمونی شده. دیگه منو با اسمای مسخره صدا نمیزنه
"اگه ناراحتی میتونم دارلینگ یا سوییت هارت صدات بزنم!"
کارلوس لبخند زد.
"از خوناشاما متنفرم" من غر زدم.
"فقط چون میتونن افکار کوچیکتو بخونن؟"
"چون... زندگیمو خراب کردن" من گفتم.
دستش آهسته کمرمو گرفت. واقعا از این لمس ها حالم بد میشد و خود کارلوس اینو میدونه
"دارلینگ چون زد به تنهایی زندگی تورو خراب کرد دلیل نمیشه از ما متنفر باشی. هیچ کس به اندازه ی من به فکر تو نیست! حتی اون عاشق دل خسته ت"
منظورش زین بود.
"بنظر میاد در عین حال که دشمنتم دوستتم هستم" کارلوس گفت و منو به خودش نزدیک تر کرد.
من چاره ای جز پذیرفتن محبتاش ندارم. این تنها راهیه که میتونم زنده بمونم
"حالا میشه بگی چرا دوباره داری ناز میکنی؟" به ظرف غذام اشاره کرد.
"اشتها ندارم"
"جفتمون میدونیم موضوع چیز دیگه ایه!" کارلوس تو چشمام نگاه کرد.
"چرا وقتی نظر من راجع خودتو میدونی بازم اصرار داری کنارم باشی؟" من پرسیدم ازش.
"چون من هرگز اهمیت نمیدم بقیه راجعم چی فکر میکنن" اون گفت
"اذیتت نمیکنه وقتی روزی صدبار بهت فحش میدم؟"
خنده ی کوتاهی کرد و یه دسته از موهامو گرفت توی دستش
"من تحت تاثیر افکارت قرار میگیرم. اینکه با تمام وجودت ازم بیزاری ولی میذاری کنارت باشم نشون میده تو دختر باهوش و فهمیده ای هستی"
موهامو گذاشت پشت گوشم
"و من عاشق دخترای باهوشم"
دندونامو روی هم فشردم
"من بخاطر فردا میترسم کارلوس" اعتراف کردم.
اون انگار یه چیز جالب شنیده باشه لبخند زد
"یه آوای خوبی داره... میدونستی اولین باریه که اسم منو بدون نفرت به زبون آوردی؟"
نگاهمو چرخوندم و سعی کردم لبخندمو پنهون کنم
YOU ARE READING
🥀Desertion🌙
Fanfiction🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...