فصل بیستم: "من این زندگیو یا با تو میخوام یا اصلا نمیخوامش"
---------------------------------از اون چیزی که میترسیدم نمیتونستم فرار کنم.
درسته فکر میکردم زین قصد نداره بیاد جلو ولی این فقط فعل معکوس بود. من در عین حال که میدونستم میاد میدونستم نمیاد.پیچیده ست.
همه چیز راجع اون خوناشام پیچیده ست. و من اونو دیدم. وقتی داشتم وارد ساختمون میشدم جلوی در وایساده بود و سیگار لای لباش بود تو تاریکی میتونستم بفهمم اونجا وایساده. اون منو نگاه کرد و منو سرجام میخکوب کرد.میخواست چیزی بگه ولی وقتی هری و نیک پشتم اومدن اون سکوت کرد.
"تو کی هستی؟" هری پرسید.
زین نگاهش رو من مونده بود
"من..ام.." سرفه کرد "من میخوام با هیلی حرف بزنم"
"هر حرفی داری همینجا بزن" نیک گفت.
شک ندارم زینو شناخته. زین نگاه دقیقی به نیک کرد و بعد به من نگاه کرد
"لطفا! فقط بیا حرف بزنیم"
هری دستشو گذاشت رو شونه م.
"من حرفی با تو ندارم" گفتم و ازش رد شدم
"البته که داری هیلی! لطفا" اون خواهش کرد
من اهمیتی ندادم. داشتم میرفتم داخل ساختمون
"به من پشت نکن..."
دستمو گرفت و با واکنش سریع نیک مواجه شد. نیک دستشو گرفت و پیچوند پشتش و هری اومد جلوی من
"این همون خوناشامیه که هیلیو بخاطرش گرفتن"
برای من خیلی بیشتر از اینا بود. برای هری هم همینطور.
"تو؟" هری اخم کرد.
زین هیچکاری نمیکرد. هیچ تقلایی نمیکرد. انگار زور نداشت. اون فقط منو نگاه میکرد. از همین نگاه لعنتی میترسم.
"نیک ولش کن" من گفتم
قبل از اینکه شاهد کتک کاری هری و زین باشم. نیک و زین با تعجب منو نگاه کردن
"ولی..."
"برام مهم نیست چیکار کرده. بزارید بره. نمیتونم اینجا تحملش کنم" گفتمو رفتم تو خونه.
خیلی واضح حرفای بینشونو شنیدم
"یه بار دیگه اطراف هیلی ببینمت مردی! فهمیدی؟" ولش کردن و وارد ساختمون شدن.
ایکاش میشد یکی زینو بکشه و من دیگه تمومش کنم. این جنگی که باخودم داشتم فقط اینجوری تموم میشد.
"آره هیلی. من زنده م و تو نمیتونی ازم فرار کنی. تو هنوز دوستم داری" زین از پشت در گفت.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🥀Desertion🌙
Hayran Kurgu🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...