Part 23

75 13 4
                                    

فصل بیستو سوم:

دلهره. استرس. وحشت. ترس.
همه ی اینا مقدمه ی یه شکست بزرگه.
من توی زندگیم اشتباه های زیادی کردم. اولیش درمان زین بود. و بعد از اون، اشتباهات دیگه شروع شد.
دوست شدن باهاش. عاشقش شدن. قبولش کردن.

همه ی اینا خیلی سریع اتفاق افتاد و من نمیدونستم چی در انتظارمه. ولی اینو میدونم بعد از اینکه فهمیدم به چه قصدی زندگیمو به گند کشید هرگز نمیبخشمش. مهم نیست اگه عاشقش باشم و عاشقش بمونم.
هرگز نمیبخشمش.

ولی با همه ی اینا اون تنها کسی بود که میتونست منو متقاعد کنه و این یه قدرتی بود که داشت. اون قلب منو داشت.
روز دوم آخرین روزی بود که باید اعلام میکردم میرم به ایسلند.

نمیدونستم چجوری ولی قطعا اگه به بقیه اعلام میکردم خودشون بقیه کارهارو میکردن.

تنها چیزی که نیاز داشتم قاطعیت تو حرف زدن بود. متوجه شدم تو این دو روز کوین و هری با زین و جکسن در ارتباط بودن و راجع من و تصمیمی که ممکن بود بگیرم صحبت میکردن. بالاخره اونا جمع شدن تا تصمیم منو بشنون.

وقتی جکسن و زین اومدن، اون فقط تو چشمای من نگاه کرد و یه لحظه برق از چشمای خوشگلش پرید. همون لحظه فهمیده بود من میخوام چی بگم.
پنج جفت چشم نگران منو نگاه میکردن.

"من تصمیممو گرفتم" من گفتم.

همشون سکوت کردن تا ادامه بدم

"قبل از اینکه بهتون بگم قراره چیکار کنم ازتون ممنونم که به فکرمین و درک میکنم اگه نگران باشین. ولی ازتون میخوام به تصمیمم احترام بذارید"

زین به پشتی مبل تکیه داد و به سقف چشم دوخت برعکس بقیه که نگاهشون یک لحظه هم منو ترک نمیکرد

"من تصمیم گرفتم پیشنهاد کارلوس رو قبول کنم" من گفتم.

"چی؟"

"فاک"

"وات د فاک؟"

جکسن هری و کوین باهم ری اکشن نشون دادن.

"هیلی! تو مطمئنی؟" نیک پرسید.

سرمو تکون دادم

"اون تهدید کرده همه ی شمارو میکشه. من نمیتونم اینو نادیده بگیرم..."

"اون بهت صدمه میزنه هیلی. تو اینو میفهمی؟" هری داشت دیوونه میشد

"اون به من صدمه نمیزنه هری. اگه مقاومت نکنم و چیزی که میخوادو بدم هم خودم و هم بقیه زنده میمونن."

"تو نمیفهمی چه خطر بزرگی تهدیدت میکنه" جکسن گفت.

"من یه آلفام! باید تصمیم درستو بگیرم" حرف کوینو گفتم.

اون متوجه شد ولی مخالف حرفم بود

"آلفا هستی! ولی این به این معنا نیست که جونتو بذار کف دست یه خوناشام پست"

🥀Desertion🌙Where stories live. Discover now