هاي كتى هستم نويسنده ى داستان
خيلى خيلى ممنونم كه وقت گذاشتين و داستانو خوندين، راستش زمانى كه يهو شروع كردم به نوشتن داستان تصميم نداشتم جايى آپلودش كنم ولى خوشحالم كه اينكارو كردم.
راستش هدف من از نوشتن اين فن فيك اين نبود كه دو نفر همينطوري يهو عاشق هم بشن و چندتا فانتزي عاشقانه توش بنويسم و چيزاي كليشه ديگه.
بيشتر ميخواستم توي داستان نشون بدم گاهي اوقات نيازي نيست حقيقتو بدونيم و وقتي كه فهميديم نبايد كسيو سرزنش كنيم كه تمام مدت سعي كرده بود اشتباهي كه كرده رو دور از چشممون انجام داده جبران كنه.نميخوام زياد دراماتيكش كنم، ممنون كه خوندينش و اگه نظر يا انتقادي داريد راجع به هرقسمت از داستان خوشحال ميشم كه بگيد.
ᒪOᐯᗴ YOᑌ ᗩᒪᒪ ❣️
-----------------------------------------
فصل سی ام: و چه پایانی شیرین تر از این آغاز تلخ..."گفته بودم هرکس به دوست دختر من دست بزنه میمیره کارلوس!" به آرومی گفت.
کارلوس عاجزانه تلاش میکرد دستای زینو کنار بزنه. نگاهش یهو به من خورد
"تو... چطور..."
"کوین آزادم کرد!" زین با لبخند شیطانی گفت.
از زجر کشیدن کارلوس لذت میبرد
"وقتی میخواستی خانواده شو بکشی به عنوان یه عاشق نمیتونستم ضربه خودنشو ببینم. توی جنگ پیداش کردم و بهش نفوذ ذهنی دادم: جون منو در ازای عمو و برادرت معامله میکنی و آزادیتو میگیری، اونا منو محاکمه میکنن و تو به کارلوس التماس میکنی منو نکشه. اون بخاطر جلب کردن نظرت اینکارو میکنه. بعدش منو با کمک هری و کوین آزاد کن و بعد من آزادت میکنم، تا زمانی که پیش کارلوسی همه چیز راجع نقشه رو فراموش میکنی. وقتی داری راجع زندگیت میگی این قسمتو فراموش میکنی" زین گفت.
YOU ARE READING
🥀Desertion🌙
Fanfiction🔥فن فيكى متفاوت از زين ماليك⚡️ "وقتی داستان شروع شد. من هیچ چیز برای گفتن نداشتم. تو پوچی خودم گم شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم. من نمیدونم چرا الآن اینجام و دارم چرتو پرتای توی ذهنمو مینویسم. بنظر کلیشه ای ترین کاریه که عاشق بعد از شکست ا...