Part 3

261 27 0
                                    


فصل سوم: تو اسممو میدونی, نه داستانمو!

"چی داری میگی هیلی؟" الا داشت غش میکرد

"میدونم خودمم بهش فکر میکنم تموم بدنم میلرزه" الا با وحشت نگاهم کرد

"این کاری که تو کردی خودکشی بود میفهمی؟ خودکشی!" الا روپوش سفید داروخونه رو دراورد

"ولی میبینی که زنده م" من گفتم.

"اگه چیزی از خونه ت کش رفته باشه چی؟"

"الا! یه چاقو تقریبا 10 سانت رفته بود تو شکمش! حتی نمیتونست راه بره" من بهش گفتم و یادم اومد از یه زمانی به بعد درد نداشت سرمو تکون دادم تا دلم جاهای بد نره

"اگه اونایی که زخمیش کرده بودن بیان سراغت چی؟" کاپشنشو برداشت

"بهش قول داد کسی سراغ من نمیاد" بهم خیره شد

"تو به یه آدم زخمی به احتمال زیاد خلافکار اعتماد داری؟"

"اه! بسه دیگه. چقدر بزرگش میکنی" من اخم کردم

"یه بدبختو نجات دادم همین. دیگه هم نمیبینمش" گفتم بهش ولی ته دلم دوست داشتم دوباره ببینمش. علاوه بر جذابیتش برام سوال بود که اون چرا به این روز افتاده بود.

"من دارم میرم، مطمئنی مشکلی نداری شیفت منم بمونی؟" اون برای اطمینان پرسید. سرمو تکون دادم

"البته! برو پیش جیک!" با قدردانی لبخند زد

"دفعه ی بعد نمیذارم مشروب بخوره که اینجوری نشه" اون بغلم کرد و کلاه بافتنیشو گذاشت سرش و از در خارج شد.

من پشت صندوق برگشتم و به کارای مشتری ها رسیدگی کردم. خوبی اینجا این بود که خیلی کم پیش میومد خلوت باشه. چون پایین یه بیمارستان بزرگ بود و همه برای خریدن داروها و لوازم مورد نیازشون به اینجا میومدن. آخرای شیفتم بود و حسابی خسته بودم. آخرین مشتری اومد سمت پیشخون

"ببخشید، شما شربت شارک دارین؟" پرسید. تاحالا همچین اسمی نشنیده بودم

"نه قربان شرمنده..." به مشتری نگار کردم و جکسن رو دیدم که لبخند دندون نمایی بهم زده بود.

"تو اینجا چیکار میکنی؟" خیلی خوشحال شدم که دیدمش

"متوجه شدم الا شیفتشو به تو داده پس..." سرشو پایین انداخت و دستاشو کرد توی جیبش. احساس میکنم خیلی سعی میکنه جذاب باشه. خب تا اینجا که موفق بوده

"پس؟" خواستم ادامه بده. "گفتم شاید دلت بخواد برسونمت." اون گفت

"سری قبلی اتفاق بدی برای جیک افتاد!" من گفتم و اون خندید

"کی کارت تمومه؟" به ساعت نگاه کردم. ساعت نزدیک 8 بود.

"چند لحظه صبر کن" سر ساعت هشت من به رختکن رفتم و لباسامو عوض کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم و آرایشمو درست کردم و بعد اومدم بیرون.

🥀Desertion🌙Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt