chapter 1

564 71 11
                                    

قدم هاش رو تند و مطمئن برمیداشت و هر لحظه بیشتر از پسری که پشت سرش روی زمین زانو زده بود و با التماس اسمش رو صدا میکرد دور میشد.
کفش های پاشنه بلند و لوکسش ذاتا برای راه رفتن با این سرعت ساخته نشده بودن ولی اون فقط میخواست هرچه زودتر از اونجا دور بشه تا صدای گریه های اون مرد رو نشنوه.
ولی پشت سرش پسری با موهای قهوه ای روشن با بلندترین صدایی که اون لحظه از گلوی غرق در بغضش بیرون میومد اسمش رو صدا میکرد و التماس میکرد تا ترکش نکنه. ولی دختر اونقدر ازش دور شد که تقریبا از جلوی چشمهای اشکی پسر محو شد. دستهایی که تا اون لحظه برای التماس به سمت دختر دراز شده بود روی زمین ستون بدن کم جون پسر شدن.
حالا دیگه نه داد میزد و نه التماس میکرد. فقط و فقط بی صدا اشک میریخت و با قطرات اشکش زمین سفت خیابون خلوت رو نقاشی میکرد.نقش های نامفهومی که فقط از درد پر شده بود. از درد شکست و تنهایی...اشکهایی که پر از صدای شکسته شدن قلبش بودن. اونقدر برای چشمهاش سنگینی میکردن که انگار تکه های قلبش هم همراه اون اشکها روی زمین سخت و سیاه خیابون ریخته میشد.
دردِ دوباره طرد شدن...درد تنهایی دوباره...درد شکست...چرا این درد ها هیچوقت اون رو ترک نمیکردن؟ چرا همیشه و همیشه باید کسایی که دوستشون داشت رو از دست میداد؟ مگه چه چیزی کم داشت؟یعنی اینقدر نفرت انگیز بود؟!
توی افکارش دست و پا میزد که دستی به ارومی روی شونه اش نشست و بعد به نرمی بدن لرزونش رو به اغوش کشید.
پسر به راحتی با اولین نفسی که توی عطر گرم اون شخص کشید بدنش رو رضایت مندانه به اغوش گرمش سپرد و سرش رو به سینه ی اون شخص تکیه داد تا دوباره اشکهاش اجازه ی ریختن داشته باشن...ولی اینبار توی ارامش اغوش این مرد!
-هیشششش...همه چیز درست میشه گاگا!
پسر با این صدای اشنا سرش رو به ارومی از سینه ی پسر جدا کرد و با چشمهای اشکیش بهش خیره شد.
+من نفرت انگیزم مارک؟
چشمهای مشکی پسر درشت شد و به ارومی با دستی که تا اون لحظه با گوشه ی کاپشن چرم پسری که در اغوشش بود بازی میکرد، صورت پسر رو نوازش کرد و اشکهاش رو از صورت غمگینش پاک کرد
-منظورت چیه جکی؟ تو فوق العاده ای...تو بهترین ادمی هستی که من تو زندگیم دیدم...
+پس چرا کسایی که عاشقشون میشم منو ترک میکنن؟ چرا تا میفهمن چقدر دوستشون دارم تنهام میذارن؟ من خیلی افتضاحم؟ صورتم زشته؟ هیکلم خیلی بده نه؟ نکنه بخاطر قد کوتاهمه؟ آههه حتما بخاطر اینه که زیاد حرف میزنم...
جکسون به سرعت تمام سوال های ذهنیش رو برای پسر بهت زده ی روبروش با صدای بلند بیان میکرد. مارک که انگار تازه تونسته بود حرفهای جک رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کنه به شیرینی لبخند زد و انگشتهای کشیده اش رو روی لبهای باریک و خوش فرم پسرک گذاشت تا اون رو ساکت کنه

-گاگا تمام چیزهایی که گفتی به نظر من همه شون زیبا هستن. اون ها زیباترین ویژگی های شخصیتی تو هستن که هرکدوم میتونن کاری کنن که همه عاشقت بشن...جکسونا کسی که تمام این زیبایی ها رو در درونت میبینه و ترکت میکنه یعنی لیاقت داشتن قلب بزرگی مثل قلب تو رو نداره، پس دلیلی نداره بخاطر رفتنش گریه کنی...اون ادم اگر لیاقت داشت جونش رو میذاشت تا بتونه کنارت بمونه، نه اینکه به سادگی رهات کنه!
مارک جمله ی اخرش و با لحن سردی گفت و به مسیر فرضی ای که لینا چند دقیقه ی قبل از اونجا رفته بود نگاه کرد...
-دلیل اینکه باهات به هم زد چی بود جکسون؟
هنوز هم همون سردی توی صداش در جریان بود.
+گفت که حالشو به هم میزنم...گفت...گفت دیگه نمیتونه تحملم کنه!
جک اینو در حالی که بینیش رو پشت هم بالا میکشید گفت ولی به سرعت با تکرار اون کلمات دردناک انگار دوباره کرور کرور هیزم توی کوره ی قلبش ریخته باشن شروع به اشک ریختن با صدای بلند کرد.
مارک سرش رو به سینه ی خودش تکیه داد و دستهاش رو روی کمر پسر گذاشت و اون رو بیشتر به خودش نزدیک کرد...
چشمهای سردش ولی هنوز در حال کند و کاو توی جاده ی روبروش بودن. انگار میخواست تمام اون مسیر رو با سرمای نگاهش منجمد کنه و اونقدر به اینکار ادامه بده تا اون دختر هم برای همیشه تبدیل به یک مجسمه ی یخی بشه...
کلمات بی رحمانه ای که باعث گریه ی بی وقفه ی پسر عزیزی که در اغوشش بود،شده بود به نظرش غیر قابل بخشش بودن.
چشمهاش رو بست و سرش رو پایین تر برد و بینی سرما زده اش رو تو موهای رنگ شده ی پسر کوچکتر فرو برد.
پسر هنوز هم گریه میکرد و این صحنه چیزی بیشتر از حد تحمل مارک بود. قطره اشکی به ارومی از چشمهای تیله ای و شفافش به پایین لغزید و توی اون موهای نرم و قهوه ای غرق شد.

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now