chapter 8

167 33 19
                                    

به خونه برگشته بود... اون اپارتمان دو نفره نزدیک به دو سال بود که به خونه ی گرمی برای مارک توان تبدیل شده بود!
اول از همه سمت اتاق جکسون رفت تا اون رو چک کنه. چیزی که همیشه برای مارک در اولویت بود جکسون وانگ بود.
به ارومی در اتاق رو باز کرد، تمام تلاشش رو میکرد که کمترین صدای ممکن رو ایجاد کنه. جک هنوز هم خواب بود ولی بخاطر جابجاییش روی تخت مارک میدونست که اون مدتیه از بیهوشی بیرون اومده و الان فقط به خواب رفته. اون همیشه ممنونِ والریانای عزیزش بود! (valeriana)  در حقیقت مارک برای نگهداشتن جک از گیاه های زیادی سپاسگزار بود!!!!
به ارومی در اتاق جکسون رو بست و سمت اتاق خودش رفت...لباسهاش رو با یک دست لباس راحتی عوض کرد و از اتاق بیرون اومد. سمت اتاقی رفت که درست در اخر راهرو قرار داشت.در سفید رنگ اتاق توسط یک قفل دیجیتالی بسته شده بود. مارک برای اطمینان نیم نگاهی به در اتاق جکسون انداخت و وقتی از بسته بودنش مطمئن شد رمز در رو وارد کرد و در اتاق با صدای بوق کوچیکی باز شد. مارک بدون درنگ داخل رفت و در رو پشت سرش بست، همون صدای قبلی خبر از قفل شدن در داد!
نیم نگاهی به اتاق انداخت، بخاطر اتفاقات این چند روز وقت نداشت که درست به اینجا سر بزنه و حالا بعد از مدتها به خلوتگاهش برگشته بود. حتی از همون نگاه کوتاه و از دور هم میتونست بفهمه چندتا از گلدوناش توی وضعیت مناسبی نیستن. با وجود اینکه تمام اتاق به یک سیستم مکانیزه و هوشمند مجهز شده بود که نور و رطوبت گیاه ها رو تنظیم کنه و حتی غیبت چند روزه ی مارک هم مشکل اساسی ای برای اونها ایجاد نمیکرد؛ ولی باز هم مارک حس خوبی برای تنها گذاشتن چند روزه ی گلهای عزیزش نداشت.
سمت کمد کوچیکی که گوشه ی اتاق بود رفت و از توش یه روپوش سفید، یک دستکش مخصوص و عینک و ماسک مخصوصش رو برداشت. یک قیچی مخصوص هرس کردن گلها اخرین وسیله ای بود که قبل از بستن در کمد برداشت.
سمت یکی از گلدونهاش که حال و روزش از بقیه بدتر به نظر میرسید رفت، کنارش نشست و به ارومی و با دقت شروع به جدا کردن برگهای زرد شده اش کرد.
اون گلخونه ی کوچیک و مصنوعی توی خونه اش تنها سرگرمی مارک بود. توی مدتی که اونجا بود وقت داشت تا به گذشته فکر کنه...

*فلش بک*
16 سالش بود ولی هیچ شباهتی به پسرهای هم سن و سال خودش نداشت. همیشه توی خوندن درسهاش جدی بود و یاد گیری براش با ارزشتر از هر چیزی توی دنیا بود. برعکس همکلاسی هاش که درگیر رفتن به گیم نت یا وقت گذروندن با دخترا بودن، مارک عاشق مطالعه بود و عاشق گل و گیاه! توی حیاط پشتی خونه شون یک باغچه ی کوچیک داشت و کل زمان بیکاریش رو در اونجا میگذروند.

زمان استراحت بین دوتا از کلاسهای فوق برنامه اش بود و مارک مثل همیشه تنها روی نیمکت پارکِ نزدیک کلاس موسیقیش نشسته بود و مشغول خوندن رمان جدیدی بود که از طرف پدرش هدیه گرفته بود.
کتابش رو بست و نگاهی به ساعت مچیش کرد. هنوز ده دقیقه وقت داشت ولی ترجیح میداد این مدت کمی چشمهاش رو ببنده و استراحت کنه. درست لحظه ای که پلکهاش داشت به هم نزدیک میشد کنار درخت کهن سال گوشه ی پارک یک جسم کوچیک رو دید که روی برگهای پاییزی مچاله شده بود. بخاطر تاری دیدش اول حدس زد که شاید اون یه گربه ی خاکستری رنگ باشه ولی با تکون دوباره ای که جسم خورد و توی دید مارک واضح تر شد باعث شد مارک بایسته تا بتونه بهتر اون رو ببینه، اون قطعا یک بچه بود! یک بچه ی تنها گوشه ی پارک؟ حتما مادرش رو گم کرده بود و قلب مارک بهش اجازه نمیداد تو هوای سرد پاییزی اون رو رها کنه و بره.
نزدیک تر رفت و دستش رو روی شونه ی بچه ای که حدس میزد بخاطر موهای کوتاهش باید پسر باشه گذاشت.
پسرک با وحشت سمت مارک برگشت و باعث شد توی یک عصر پاییزی که باد سردی توی پارک کوچیک شهر برگها رو جابجا میکرد، مارک احساس کنه کسی چاقوی تیزی رو توی قلبش فرو کرده؛ مارک به خوبی اون پسر بچه رو میشناخت. حتی با تمام اون کبودی ها و خونمردگی های روی صورت و گردنش مارک هنوز هم اون پسر بچه ی بامزه با اون بینی کوچیک و لپهای تپل رو به خوبی به یاد داشت.

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now