chapter 18

115 26 30
                                    

زیر لب با بهت زمزمه کرد
-جکسون...
بی اراده چند قدم به جلو برداشت ولی همون لحظه گوشیش توی جیبش ویبره رفت و باعث شد حواسش سر جاش بیاد و به سرعت، قبل از اینکه جک متوجهش بشه پشت یکی از ماشین های توی پارکینگ مخفی بشه.

صدای جکسون رو شنید که بعد از وارد کردن اطلاعات با مسئول اونجا خداحافظی کرد و رفت. مارک هم به سرعت بدون اینکه جک متوجهش بشه پشت سرش از پارکینگ خارج شد. جک داشت به سمت خونه میرفت و مارک هم بی صدا تعقیبش میکرد ولی یک کوچه قبلتر از خونه شون جک ایستاد و داخل کوچه رفت. مارک با احتیاط جلو رفت و وقتی از اینکه جک به سوپر مارکت داخل گوچه رفته مطمئن شد به سرعت سمت خونه دوید تا قبل از جکسون خونه باشه؛ البته چیزی که تمام این مدت آزار دهنده بود ویبره ی گوشیش داخل جیب شلوارش بود!

هرجور که بود خودش رو به خونه رسوند. گوشیش همچنان پشت هم داخل جیبش زنگ میخورد و کلافه اش کرده بود.
گوشی رو بیرون اورد و نگاه کرد، 12 تماس بی پاسخ از جونه!
چرا جونه باید اینطور پشت هم بهش زنگ میزد؟! توی همین فکر بود که گوشی دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. با دیدن اسم جونه سریع دکمه ی پاسخ رو لمس کرد
÷چرا گوشی لعنتیت رو جواب نمیدادی؟
جونه از پشت تلفن تقریبا داد زد. ولی مارک برعکس اون سعی میکرد اروم باشه چون اون همه عصبانیت قطعا بی دلیل نبود
-چیشده؟
ساده پرسید و منتظر جواب جونه شد. جونه کمی مکث کرد و بعد اروم شروع به حرف زدن کرد.
÷مارک دوباره چه گندی زدی؟ جک امروز حرفای عجیبی میزد!
مارک ترسید ولی سعی کرد محتاط باشه، نباید قبل از فهمیدن همه چیز، چیزی میگفت.
-میشه بگی دقیقا چی گفت؟
÷خب من خیلی برام عجیب بود که چیشد یهو جک از این رو به اون رو شد، ادم که یه شبِ عشق و گرایشش عوض نمیشه! بخاطر همین امروز ازش پرسیدم که چیشد یهو بهت اعتراف کرد. قبلا که همش دنبال دخترا بود. بهم گفت که هیچوقت اون دخترا رو مثل یه زن نمیدیده! گفت که یه جور وسیله بودن. بهش گفتم یعنی چی؟ گفت میدونی چه حسی داره یکی اونقدر عاشقت باشه که بخاطرت آدم بکشه؟ اینکه بخاطرت با همه ی دنیا بجنگه حس خیلی خوبی داره؛ اونقدر خوب که گاهی دلت میخواد بیشتر و بیشتر برای این دیوونگی تحریکش کنی. من دلم میخواست تا آخرین حد جنون ببرمش و مارک همیشه برای این بازی مشتاق بوده... اون ادما توی زندگی من فقط یه وسیله برای این کار بودن!

مارک میتونست نشستن عرق سرد رو با این کلمات روی کمرش حس کنه. با اخرین جمله ی جونه، جکسون در خونه رو باز کرد و داخل اومد و بعد از دیدن مارک لبخند زد.
÷مارک تو که واقعا همچین کاری نکردی نه؟...منظورم آدم...
مارک وسط حرفش پرید.
-چیزی نیست جونه...جک فقط باهات شوخی کرده، این یکی از تکنیک های روانشناسیه...میخواسته عکس العملت رو ببینه...من کار دارم اگر حرفت تموم شد باید برم...
مارک گفت و بعد از " باشه" ای که از مخاطبش شنید تماس رو با دستهایی که به وضوح میلرزیدن قطع کرد.
جکسون همونطور جلوی در بسته ی ورودی ایستاده بود و به مارک نگاه میکرد. مارک توی یک لحظه گوشیش رو تو بی توجه به خورد شدن احتمالیش پرت کرد و سمت جکسون رفت و یقه ی لباسش رو گرفت. توی یک لحظه کمر جکسون به شدت به در بسته ی پشت سرش کوبیده شد. مارک هیچ تلاشی توی کنترل خشمش نمیکرد و جکسون هم ساکت و مطیع ایستاده بود
-توی لعنتی...تمام این مدت بازیم میدادی نه؟ تمام لحظه هایی که من بخاطرت درد میکشیدم و فکر میکردم هیچوقت نمیتونم داشته باشمت تو از دور تماشام میکردی و بهم میخندیدی نه؟ چطور تونستی با من اونکارو بکنی؟ چطور تونستی از من یه هیولا بسازی اشغاااااال؟!

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now