chapter 12

154 32 20
                                    

ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد. دستمال های خونی رو که روی صندلی کناری ریخته بود برداشت، قبل از اینکه به خونه ی پدرش بره با اونها خون روی دست و صورتش رو پاک کرده بود، هرچند اگر کسی با دقت نگاه میکرد متوجه رد قرمزی خون روی دستش میشد!
پیراهنش مشکی بود و چیزی رو نشون نمیداد. دستمال ها رو توی یه کیسه ی پلاستیکی ریخت و داخل صندوق عقب گذاشت. چشمش به کفشهاش افتاد، کفشهای اسپرتش کاملا گلی و کثیف شده بودن. لعنتی فرستاد و از صندوق عقب یه جفت کتونی سفید برداشت! بخاطر کارش و اینکه خیلی از وقتها به گلخونه های مختلف سر میزد همیشه توی ماشین یک جفت کفش اضافه همراهش بود. کفشش رو عوض کرد و کفشهای کثیفش رو داخل صندوق پرت کرد تا بعدا به اون ها رسیدگی کنه؛ ساعت 2 شب قطعا زمان خوبی برای فکر کردن به این چیزا نبود. خدا رو شکر میکرد فردا آخر هفته اس و میتونه وقت بیشتری رو تو خونه با جک بگذرونه.
اون لحظه شاید مارک به هرچیزی فکر میکرد جز اتفاق چند ساعت قبل؛ یعنی نمی خواست که بهش فکر کنه! باید فراموش میکرد انگار که هیچوقت همچین اتفاقی نیفتاده، انگار که اون مرد هیچوقت وجود نداشته، انگار هیچوقت مارک اون حرفها رو نشنیده و بخاطرش هزار بار توی اون لحظه نمرده؛ مارک باید همه ی این ها رو فراموش میکرد و در کنار جکسونش میموند تا اون بتونه شاد زندگی کنه، تا هیچوقت به گذشته فکر نکنه، اونوقت مارک هم میتونست به آرامش برسه...

افکارش با ایستادنش جلوی درب اپارتمانشون متوقف شد. رمز در وارد کرد و به ارومی داخل رفت. خونه درست مثل وقتی که رفته بود کاملا تاریک بود. سمت اتاق جک رفت و بدون سر و صدا در اتاق رو باز کرد. اتاق تاریک بود بخاطر همین جلوتر رفت و کنار تخت جک ایستاد، جک به خواب عمیقی رفته بود و به آرومی خر و پف میکرد که لبخند محوی روی لبهای مارک نشوند؛کنار تخت روی زمین نشست و به اون صورت همیشه دوست داشتنی خیره شد؛ این عادتی بود که از بچگی همراه جک بود درست برعکس مارک که در سکوت و به قول جک "شبیه فرشته ها" میخوابید، جکسون تو خواب حسابی پرسر و صدا بود! ولی مارک به اون خر و پف هم عادت داشت، شاید به همین خاطر بود که هیچکس جز مارک توی خانواده شون نمیتونست با جک توی یک اتاق بخوابه. شاید به همین خاطر بود که مارک تونست وقت بیشتری رو با جک بگذرونه، شاید به همین خاطر بود که مارک تونست بیشتر و بیشتر عاشق جک بشه...فکر کردن به جکسون باعث میشد قلبش و چشمهاش همزمان گرم بشن و کمی بعد کنار تخت پسری که بی خبر از همه جا در خواب عمیقی بود، چشمهاش سنگین شد و به دنیای خواب و رویا رفت...

                         ***

رشته های پاستا رو برای بار اخر توی روغن زیتون تفت داد و بعد با دقت اون ها رو داخل بشقاب کناریش ریخت، کنارش رو با چند برگ جعفری و چند تا زیتون سبز و سیاه تزئین کرد و روی میز کنار غذاهای دیگه گذاشت.
×واو منوی امروز خیلی خوشمزه به نظر میاد سرآشپز!
جینان با خنده گفت و دستهاش رو به آرومی دور کمر جونه حلقه کرد. جونه با حس اون دستهای گرم و دوست داشتنی لبخند زد.
÷شیطنت کافیه نانیییی، بیا قبل از اینکه سرد بشن بخوریم...

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now