chapter 17

128 25 31
                                    

"لینا هرشب توی خواب گریه میکنه و میگه که خودکشی نکرده...بهم میگه یک نفر از اطرافیان شما اون رو کشته..."
و همه چیز برای مارک تموم شد! یعنی تمام خوشبختی که توی این دنیا میتونست داشته باشه همین دو روز بود؟ چقدر احمق بود که فکر میکرد دیگه مشکلاتشون به آخر رسیده. بزودی جکسون همه چیز رو می فهمید و برای همیشه ازش متنفر میشد و احتمالا مارک باید با درد از دست دادن عشقِ تازه جوونه زده اش تا آخر عمرش توی زندان میموند.
+به من زنگ زدین که این حرف های احمقانه رو بزنید؟
مارک با این حرف جکسون از چاه تفکرات دردناکش بیرون کشیده شد و به جک که چهره اش جدی و عصبی بود نگاه کرد.
+خواهرِ شما خودکشی کرده و این رو پلیس همون روز تایید کرد. هیچکس از اطرافیان من هم هیچ ارتباطی با لینا نداشته که بخواد اون رو بکشه. اگر خواب های عجیبی میبینید به جای اینکه مزاحم بقیه بشید، برید پیش روانپزشک!
"ولی آخه..."
دختر خواست اعتراض کنه که جکسون حرفش رو قطع کرد.
+اگر یکبار دیگه تماس بگیرید، اینطور فکر میکنم که قصد مزاحمت و سواستفاده دارین و ازتون شکایت میکنم.
جکسون با لحن کاملا جدی و خشنی که تا به امروز مارک ازش ندیده بود این رو گفت و بعد به سرعت تماس رو با همون دست کثیفش قطع کرد و گوشی بیچاره اش رو اغشته به سس غذا روی میز رها کرد.

عادی بود؟! اینکه جکسون حتی ذره ای مشکوک نشد و اونقدر سریع همه چیز رو رد کرد واقعا یک اتفاق عادی بود؟
پس چرا مارک انتظارش رو نداشت؟ چرا برای بار دوم جکسون بدون اینکه سوالی بپرسه، اوضاع رو کنترل کرده بود؟
مارک حس میکرد با این همه سوال بی جواب توی سرش داره دیوونه میشه ولی نمی تونست هیچکدوم از اون ها رو از جک بپرسه.
سرش رو بلند کرد و با نگاه گیجش به جکسونی که مثل چند دقیقه قبل مشغول آشپزیش شده بود و جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، نگاه کرد.

مارک ترجیح داد صبر کنه تا بعد از شام باهم درباره ی این موضوع حرف بزنن و شاید بتونه جرات این رو پیدا کنه و چندتا سوال در اینباره از جک بپرسه!
ولی خب فکر مارک بیشتر شبیه یه ارزو بود چون اون بعد از شام و حتی بعد از اینکه چند ساعتی باهم تلویزیون تماشا کردن جرات نکرد حرفی در اون باره به جک بزنه و اخرش هم هر دوشون به تختی که حالا مال دو نفرشون شده بود رفتن و مارک به ارومی در حالی که به غرغرهای جکسون درباره ی کلاس فردا صبحش گوش میکرد سنگینی پلک هاش رو احساس کرد و بعد از چند دقیقه به خواب رفت.

با حس سنگینی روی بدنش چشم هاش رو باز کرد. روی تختشون دراز کشیده بود و جکسون روی پاهاش نشسته بود و بهش نگاه میکرد. ولی نگاهش عادی نبود و باعث میشد مارک توی شکمش حس تهوع داشته باشه.
-جک چرا رو پاهام نشستی؟ چیشده؟
به پنجره نگاه کرد، بیرون هنوز هوا تاریک بود.
جکسون کمی سرش رو کج کرد و بدون هیچ حرفی دست هاش رو جلوی سینه اش جمع کرد.
نگاه گیج مارک روی جکسون بود که متوجه کسی پشت سرش شد. شخصی که توی تاریکی اتاق ایستاده بود چند قدم جلو اومد تا چهره اش مشخص بشه.
مارک وحشت کرده بود؛ اون لینا بود که با نیشخند بهش زل زده بود. این بازم یه کابوس مثل کابوس های قبلش بود؟ ولی چرا مثل دفعات قبل لینا خون الود و زخمی نبود. کاملا سالم ایستاده بود و به مارک نگاه میکرد.
مارک نگاه پر از وحشتش رو از لینا گرفت و سمت جک برگشت. جکسون سمت مارک خم شد و یکی از دستاش رو کنارش ستون کرد و با دست دیگه اش چونه ی مارک رو گرفت. اونقدر محکم گرفت که مارک درد بدی رو توی فک و صورتش احساس میکرد ولی جرات نکرد به اون ادم عجیبی که انگار نمیشناخت حرفی بزنه.
جک صورت مارک رو با خشونت به چپ و راست برگردوند و بعد رهاش کرد.
+چرا فکر کردی من اشغالی مثل تو رو به لینا ترجیح میدم؟

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now