chapter 14

148 31 46
                                    

بالاخره بعد از سه روز به خونه برگشته بودن، مسافرتی که قرار بود دو نفره باشه به لطف دهن لقی جکسون چهار نفره شده بود ولی بازهم برای مارک لذت بخش بود. لااقل این بهونه که جونه و جینان زیادی باهم لاس میزنن باعث میشد بتونه بیشتر مواقع با جکسون تنها باشه؛ و خب این کافی بود...همین که میتونست مدتی رو کنار ساحل با جک قدم بزنه یا کنارش بشینه و ماهی کباب کردنشو تماشا کنه، همین که میتونستن باهم قایق سواری کنن و با تمام وجودش خنده های از ته دل جکسون رو نفس بکشه باعث میشد مارک از سفر چند روزه شون راضی باشه.
+واقعا ماهیا نپخته بود؟
مارک بعد از گذاشتن اخرین چمدون داخل خونه سمت جک برگشت و با دیدن لبهای اویزون و صورت گرفته اش، بی اراده شروع به خندیدن کرد. جکسون برعکس تصور خودش اصلا تو درست کردن غذاهای دریایی خوب نبود و شام اخری که قرار شد توسط جک پخته بشه تبدیل به یک افتضاح در عرصه ی اشپزی شده بود!
ماهی ها یا کاملا خام بودن یا بیش از حد پخته و تقریبا سوخته بودن، تمام طول مسیر جک با همین صورت گرفته متلک های جونه و جینان رو تحمل کرده بود...
-اممممم...به نظر من اونقدرا که اونا گفتن بد نبود...یعنی قابل خوردن بود!!
مارک با لحن مملو از شیطنتی گفت و باعث شد جک با اخم کشنده ای بهش خیره بشه و یک بار دیگه به مارک یاداوری کنه، کیوت بودن اون پسر بیش از حد تحملشه!
+دیگه هیچوقت هنر اشپزیم و برای شماها حروم...

جک با لحن دلخوری زمزمه کرد ولی جمله اش با صدای زنگ در نیمه کاره موند.
هر دو سمت در برگشتن و مارک که به ایفون نزدیکتر بود رفت و بعد از چند ثانیه در رو باز کرد.
جک منتظر به مارک خیره شده بود ولی هیچ توضیحی دریافت نکرد پس ترجیح داد کمی بیشتر صبر کنه.
بعد از یک دقیقه دو مرد جا افتاده جلوی در نیمه بازی که مارک کنارش منتظر ایستاده بود حاضر شدن
"از اداره ی پلیس اومدیم، اقای جکسون وانگ اینجا زندگی میکنن؟"
تمام خوشی های مارک در یک ثانیه محو شدن و جاشون رو به همون ترس قبلی دادن
"اقا؟؟!"
یکی از دو مرد که چهره ی جا افتاده تری داشت وقتی جوابی از مارک نگرفت با گیجی پرسید
-بله! بیاید داخل...
مارک وقتی بالاخره تونست افکارش رو مرتب کنه زمزمه کرد و دو مرد با دعوتش وارد شدن و روی راحتی دو نفره ی داخل نشیمن نشستن. جکسون که از دور شاهد بحث اونها بود هم به جمعشون ملحق شده بود و حالا جمع چهار نفره ی اونها در سکوت عجیبی فرو رفته بود. بالاخره همون مرد سکوت رو شکست

"اقای وانگ ما پرونده ی قدیمی که درباره ی سرپرستی شما در بچگی بود رو خوندیم ولی وظیفه مون بود که به اینجا بیایم تا خبری رو بهتون بدیم و چند تا سوال ازتون بپرسیم"
جکسون برعکس مارک که تمام وجودش با استرس پر شده بود بیش از حد "عادی" بود. حرف اون مرد رو تایید کرد و منتظر ادامه ی حرفش شد
"پدرتون اقای چنوو وانگ، روز سوم ماه به قتل رسیدن! البته جنازه دو روز قبل پیدا شد ولی بخاطر اسیب شدیدی که دیده بود و حیوونای وحشی جسد و تیکه و پاره کرده بودن تشخیص هویت زمان برد چون هیچ مدرکی هم همراهشون نبود. بالاخره با ازمایش دی ان ای چون که ایشون قبلا به زندان رفته بودن و دی ان ایشون در سیستم موجود بود تونستیم شناسایی شون کنیم. متاسفم که بهتون این خبر و میدم!"
مرد به ارومی و با ملاحظه توضیح داد. با اینکه پرونده ی مربوط به کودک ازاری رو خونده بود ولی اون ادم هنوز هم یک پدر به حساب میومد.
+کی...کشتتش؟
جک که تا الان ساکت بود و فقط گوش میکرد با صدای گرفته ای گفت. تمام بدن مارک منجمد شد! انگار یه صدایی در اعماق وجودش فریاد میزد "توووووو....مارک تو قاتل پدرشی....تو اونو کشتی!"
با نگاه گیج و لرزونش سمت جک برگشت و بهش نگاه کرد، مثل همیشه اروم بود ولی مارک به خوبی میدونست قلبش با به یاد اوردن گذشته چقدر درد میکشه.
"ما در حال بررسی هستیم هنوز نتیجه قطعی به دست نیاوردیم چون تمام مدارک بخاطر حمله حیوانات و بارون شدیدی که شب گذشته اومد تقریبا از بین رفته، ولی احتمالا با یک جسم سنگینی به سرش ضربه خورده و کشته شده. بخاطر اینکه پول زیادی همراهش نبود و همینطور بخاطر سابقه اش در قمار و نزول و کارهای خلاف و همینطور بدهیای زیادی که به ادمایی مثل خودش داشته؛ احتمال میدیم کار همونا باشه، چون طبق گزارش پرونده اش همسر و دخترش هم بخاطر همین بدهیا کشته شدن..."
جکسون با شنیدن جملات اخر مرد چشمهاش رو بست. درد اون اتفاق بعد از تمام این سالها هنوز هم براش تازه بود!
+همونطور که احتمالا میدونید من سالهاست از اون مرد بی خبر بودم، از وقتی که توی دادگاه محاکمه شد دیگه هیچوقت ندیدمش و هیچ علاقه ای هم به دیدنش ندارم، میتونید مراسم تدفین یا هرچیزی که هست رو مثل یه معتاد یا بی خانمان براش برگزار کنید. اون ادم سالهاست هیچ نسبتی با من نداره. حرف دیگه ای هم دارین؟
جک جدی و کمی خشن گفت و باعث شد اون مردها سر جاشون جابجا بشن تا شاید از حس معذب بودنشون کمی کم کنن!
مغز مارک اون لحظه داشت جمله ی "از وقتی توی دادگاه محاکمه شد دیگه هیچوقت ندیدمش" رو تجزیه و تحلیل میکرد.
"خب برای تکمیل پرونده فقط میخواستیم بدونیم که شما دیدینش یا نه..."
حرف مرد با صدای شخصی که همراهش بود و تا الان هیچ حرفی نزده بود نیمه کاره موند

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now