chapter 4

215 37 63
                                    

به سختی کمی پلکهاش رو از هم فاصله داد. خواب چند ساعت گذشته اش برعکس همیشه اروم و دلنشین بود، برای یک ثانیه مغزش دلیل این ارامش رو مثل یک سیگنال برای تمام بدنش فرستاد و باعث شد مارک لبخند بزنه. "جکسون"
با این سیگنالِ مغزش، ناخوداگاه سمت جایی که جکسون دیشب به خواب رفته بود برگشت ولی با قسمت خالی تخت مواجه شد. چشمهای نیمه بازش حالا کاملا باز شده بودن. برای یک لحظه انگار ترس تبدیل به حس شماره یک مارک شد! بلند شد و سریع از تخت پایین اومد تا جکسون رو پیدا کنه
-گاگا...گاگا کجایی؟
مارک خیلی غیر ارادی شروع کرد به چینی حرف زدن...کاری که براش تبدیل به عادت شده بود، دقیقا از اولین باری که جکسون رو ملاقات کرده بود و اون با وحشت توی بغلش اشک میریخت و به چینی چیزهایی رو میگفت که مارک متوجه نمیشد؛ مارک دقیقا از همون لحظه تصمیم گرفته بود چینی یاد بگیره تا بتونه زبون اون بچه رو بفهمه. اون ها همزمان زبان های بیگانه ای رو یاد میگرفتن، جکسون کره ای و مارک چینی!
اونها برای فهمیدن حرف های دل همدیگه تلاش کردن، برای فهمیدن حتی کوچک ترین زمزمه هایی از سر ترس...برای اروم کردن همدیگه اونها به سختی تلاش کردن.
مارک ناخوداگاه عادت کرده بود وقتهایی که چیزی درباره ی جک نگرانش میکنه، اون رو به چینی به زبون بیاره، انگار میترسید کسی غیر از جکسون متوجه حرف هاش بشه و بخواد جکسونش رو ازار بده!
تمام این ترسهای گاه و بی گاه برای مارک تبدیل به عادت شده بود. تمام این ترسها باعث شده بود اون سراسیمه از تختش بیرون بیاد و سمت اتاق جکسون بره تا شاید بتونه پیداش کنه ولی اتاق خالی و تخت مرتب شده ی جک ناامیدش کرد. برگشت و سریع سمت هال خونه رفت تا شاید اونجا پیداش کنه که با دیدن صحنه ی روبروش قلبش بالاخره بعد از چند دقیقه، راضی به تپیدن شد. جکسون توی اشپزخانه پشت میز صبحانه نشسته بود و هدفون مشکی مورد علاقه اش رو روی گوشهاش گذاشته بود و همراه با ریتم اهنگ نامعلومی که گوش میکرد روی نون تستش خامه و عسل میمالید.
مارک به ارومی بدون اینکه نگاهش رو از تصویر روبروش برداره سمت اشپزخونه رفت
-به اجوما گفته بودم برات صبحانه کره ای درست کنه، مجبور نیستی چیزای شیرین بخوری وقتی ازش متنفری!
جکسون با دیدن مارک که به سمتش میومد لبخندی روی لبهای باریکش نشست و هدفونش رو برداشت
+صبح بخیر مارکی...چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ امروز که یکشنبه است! من بیدارت نکردم چون دیدم راحت خوابیدی...
و به نون هایی که توی بشقاب روبروش چیده شده بودن اشاره کرد.
+من زودتر بیدار شدم و صبحانه مو خوردم، داشتم اینا رو برای تو اماده میکردم.
مارک حالا به میز رسیده بود. نگاهش با حرف جک از صورت خندون پسر روبروش به بشقاب بزرگ روی میز تغییر مسیر داد و همونجا متوقف شد.
-آه گاگا...این همه؟
نگاه مارک روی نونهایی که تعدادی با شکلات و تعدادی با مربای هویج و توت فرنگی و چندتا با خامه تزئین شده بودن ثابت بود.
+خب من نمیدونستم که امروز دلت میخواد کدومش رو بخوری بخاطر همین از هر کدوم چندتا درست کردم...همه شون شیرینن همونطور که دوست داری!
انگار لبخند از لبهای جکسون محو شدنی نبود.
-ولی تو از همه شون شیرین تری گاگا...
مارک اینو به چینی و با ارومترین صدای ممکن زمزمه کرد.
+ولی تو که نمیتونی منو بخوری...باید اونا رو بخوری هیونگ!
مارک چشمهاش رو باریک کرد و اجازه داد لبخند جسورش صورتش رو نقاشی کنه.
بدون هیچ حرف دیگه ای پشت میز نشست و شروع به خوردن کرد. انتخابش برای امروز تست شکلات دار بود!
تقریبا داشت تیکه ی دوم نونش رو تموم میکرد که متوجه سنگینی یک نگاه روی خودش شد. سمت جکسون برگشت و دید همونطور که یکی از دستاش رو بین سرش و میز ستون کرده با یه لبخند باریک ولی کشیده بهش خیره شده.
-جک وقتی اینجوری بهم زل میزنی نمیتونم راحت غذا بخورم...
+دقیقا!
جکسون وسط حرفش پرید و بعد لبخند شیطانی ای زد
+ببین هیونگ من دقیقا کاری رو کردم که تو هر روز موقع غذا خوردنِ من انجام میدی، ولی من هرچقدر سرت غر میزنم تو باز همون کار رو میکنی...
جکسون برای اینکه حرف هاش روی مارک تاثیر کافی رو بذاره کمی لبهاش رو اویزون کرد غافل از اینکه تمام اینکارها مارک رو بیشتر و بیشتر وادار میکرد تا اخرین لحظه ی عمرش هم به تصویر روبروش خیره بشه!
-جکسونا...تو خوبی؟
مارک خیلی ناگهانی با لحن نگرانی پرسید و باعث شد چهره ی شیطون جک جاش رو به یه صورت غم زده بده...جکسون خیلی خوب میتونست منظور مارک رو از این سوال بفهمه...هرچقدر هم سعی میکرد تا خودش رو شاد نشون بده هیونگ عزیزش همیشه ناراحتی های قلبش رو حس میکرد.
سعی کرد لبخند بزنه...لبخندش کم جون بود ولی ساختگی نبود. سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
+من خوبم مارک...اون ازم خواست که فراموشش کنم و منم میخوام همین کار رو بکنم!
-برای مراسمش نمیری؟
مارک با همون لحن اروم قبلی پرسید. اینبار جک سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now