chapter 5

178 34 14
                                    

*فلش بک*
دستهای کوچولوش ناشیانه ماشین اسباب بازی رو به حرکت درمیاوردن و هربار مقداری خاک نامرئی رو از کوهی نامرئی برمیداشتن و در مکانی نامرئی میریختن تا مهندس کوچولو بتونه یک خونه ی بزرگ برای خودش و خانواده اش بسازه. چیزی که همیشه مادرش دوست داشت، یک خونه ی جدید!خونه ای که سقفش بخاطر پوسیدگی چکه نکنه. خونه ای که اتاقهاش توی زمستون سرد نباشه...
سخت غرق در دنیای کودکی خودش بود که صدای جیغ خواهرش توجه اش رو جلب کرد.بعد از اون صدای فریاد و کمک خواستن مادرش باعث شد جکسون 5ساله دنیای بچگانه اش رو رها کنه و برای فهمیدن دلیل اون صداها از اتاقش بیرون بره.
دستگیره ی در رو چرخوند ولی با صدای فریاد نااشنای یک مرد و صدای شکستن چیزی دستش روی درب نیمه باز خشک شد! ولی در اونقدر قدیمی بود که با صدای گوش خراشی باز شده بود و توجه افراد بیرون اتاق رو به خودش جلب کرده بود.
ترسیده بود، از دو مرد درشت هیکلی که با پوزخند چندش اوری بهش زل زده بودن ترسیده بود، از مادرش که با وحشت بهش نگاه میکرد و صورتش از اشک خیس شده بود ترسیده بود. از خواهرش...
+جینا...
جک ناخوداگاه زمزمه کرد...خواهر بزرگتری که جکسون عاشقش بود روی زمین افتاده بود و از سرش خون میریخت و تمام زمین رو قرمز کرده بود. جکسون فقط 5 سالش بود ولی میدونست خون یعنی چی...میدونست چندتا مرد غریبه توی خونه چقدر میتونن ترسناک باشن...به خواهرش که بی جون روی زمین افتاده بود زل زده بود که با صدای فریاد مادرش به خودش اومد
×گاگا فرار کنننن...
جکسون انگار تازه به خودش اومده بود. برگشت و به اون مردها نگاه کرد که به ارومی داشتن به سمتش میومدن. مادرش ازش خواسته بود فرار کنه ولی کجا میرفت؟ چطور باید از اون اتاق که حتی پنجره ای هم نداشت فرار میکرد؟
غیر ارادی چند قدم به داخل اتاق برداشت و همزمان با اون درب اتاق توسط یکی از اون مردها به شدت باز شد.
جکسون ترسیده بود و عقب عقب میرفت ولی با هر قدمی که برمیداشت دو مرد غریبه بهش نزدیکتر میشدن، ولی مگه اون اتاق چقدر بزرگ بود تا جکسون کوچولو بتونه توش از دست اون ها فرار کنه؟
طولی نکشید که جسم کوچیکش توی دستای زمخت یکی از مردها اسیر شد و اونها اون رو با خودشون به بیرون از اتاق جایی که مادرش و جسم بی جون خواهرش افتاده بود بردن.
حالا به راحتی اشک هم همراه ترس راهش رو به صورت جک پیدا کرده بود...مادرش رو میدید که زار میزد و ناامیدانه بدن خواهرش رو تکون میداد و خواهرش مثل یک شی بی جون فقط بیشتر و بیشتر توی خون خودش دفن میشد.
مادرش به محض دیدن جکسون گریه هاش شدید تر شد و شروع کرد به حرف زدن به زبانی که جکسون بلد نبود. زبان مردم کشوری که توش زندگی میکردن ولی جکسون هنوز اون رو یاد نگرفته بود چون مادرش دوست داشت اون ها تو خونه چینی حرف بزنن و از طرفی جک هیچوقت تنها از خونه بیرون نمیرفت و هیچ دوستی نداشت که بخواد به زبان مردم کره باهاشون حرف بزنه...جک حدس میزد مادرش داره برای نجات جونشون درخواست میکنه ولی در یک لحظه اون مردی که جکسون رو نگه داشته بود چیزی گفت و بعد جکسون رو سمت دیوار پرت کرد و به طرف مادر جک رفت. مادرش رو میدید که با ترس عقب عقب میرفت و چیزهایی رو میگفت که جک نمی فهمید
مرد به بدن جینا رسید و خم شد و از کنارش چیزی رو برداشت که جکسون حدس میزد یکی از تندیس های مدرسه ی خواهرش باشه ولی حالا غرق در خون بود...
مرد در حالی که تندیس فلزی رو در دست داشت دوباره چند قدم سمت خانم وانگ برداشت که حالا به کنج دیوار خونه رسیده بود. اونجا اخرش بود؛ دقیقا یک قدم تا مرگ فاصله داشت. میدونست که همه چیز برای اون اینجا تموم میشه. نگاهی به بدن بی روح دختر عزیزش کرد و بعد چشمهای اشکیش رو سمت دیگه ی خونه برگردوند تا پسر کوچولوش رو پیدا کنه...جکسون رو دید که کنار کمد قدیمی توی خودش جمع شده بود و با ترس به اتفاقات روبروش نگاه میکرد.
همه چیز برای اون تموم شده بود ولی میتونست پسر کوچولوی عزیزش رو نجات بده. شاید برای اخرین تلاش میتونست جکسون کوچولوش رو زنده نگه داره. اون مرد حالا درست بالای سرش ایستاده بود و مرد دوم هم یک قدم عقب تر از اون...
با تمام توانی که توی تنش مونده بود فریاد زد
×جکسون فرار کن....بدوووووو
جکسون با ترس از جاش بلند شد...چشمهاش توی درشت ترین حالت ممکن خودشون بودن. باید مادرش رو اینجا تنها میذاشت و میرفت؟
×جکسون بدو پشت سرتم نگاه نکن...برو به اون خونه که در بزرگ و مشکی داره...برووووو....

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now