با وارد کردن رمز، در اتاق رو باز کرد و سریع ازش خارج شد. میدونست جکسون احتمالا پشت در ایستاده و اماده است تا از هر فرصتی برای سرک کشیدن توی اتاق استفاده کنه و همینطور هم بود؛ جکسون به دیوار تکیه داده بود و مستقیم به در زل زده بود تا شاید بتونه چیز بیشتری رو از اون اتاق مرموز تماشا کنه ولی با بسته شدن در توسط مارک همه ی امیدش به ناامیدی کامل تبدیل شد اما برخلاف همیشه چیزی نگفت و سمت مارک برگشت و لبخند زد
+من گشنمه مارکی! اجوما چیزی درست نکرده پس باید خودمون یه چیزی اماده کنیم...
مارک سری تکون داد و از کنارش گذشت تا سمت اشپزخونه بره و برای هر دوشون غذایی برای خوردن اماده کنه ولی با کشیده شدن دستش متوقف شد
+من اماده میکنم...تو برو حموم تا دوش بگیری غذا اماده است.
جک با لبخند و لحن هیجان زده ای گفت اما این چیزی از تعجب مارک کم نمیکرد! یکی از ابروهاش ناخوداگاه بالا رفته بود و سوالی به جک نگاه میکرد
-جک خوبی؟ تو میخوای غذا درست کنی؟ پس یعنی احتمالا یا باید یه برنج وارفته که تهش سوخته بخوریم یا ترجیحا غذای بیرون درسته؟
مارک با پوزخند غیر قابل کنترلی گفت و باعث شد چند چین کوچیک بین ابروهای جک بیفته.
+یاااا هیونگ فقط برو حموم و بیا اینقدر حرفای الکی نزن!
مارک که مصمم بودن جکسون رو دیده بود کمی ترسید، نه فقط برای مزه ی بد احتمالی غذا بلکه برای سرویس قابلمه ی جدیدی که به تازگی خریده بود یا اجاق گاز گرون قیمت خونه که ممکن بود بخاطر بی حواسی جک به فاک بره...!
این دفعه بخاطر نگرانی برای وسایل عزیز خونه اش سعی کرد بازوش رو از بین انگشتای جک بیرون بیاره و سمت اشپزخونه بره ولی دستای جک محکم تر دور دستش حلقه شد و با اخم غلیظ تری که رگه های دلخوری داشت نگاهش کرد، سمت اتاق مارک برگشت و مارک رو هم دنبال خودش کشید تا اونو مجبور به حموم کردن کنه. مارک نگاه آخر و پر از التماسش رو به آشپزخونه ای که هنوز هم بخشی ازش توی میدان دیدش بود و برای سالم موندنش دعا میکرد، انداخت.
همه چیز با کشیده شدنش درون حموم و بعد تنها موندنش پشت در بسته ی حموم جلوی چشمهاش تیره و تار شد. مارک اون لحظه داشت فکر میکرد جک چقدر میتونه با اولین وعده ی غذایی که قراره توی کل زندگیش بپزه به حساب بانکیش اسیب بزنه!بالاخره بعد از یه دوش اب گرم که بخاطرش از جک ممنون بود در حالیکه با یک حوله ی کوچیک موهاش رو خشک میکرد و یک حوله دور کمرش بسته بود بیرون اومد تا هرچه زودتر خونه و اشپزخونه ی بی نواش رو از فاجعه ی احتمالی نجات بده. اون لحظه نمیخواست حتی یک ثانیه رو هم صرف لباس پوشیدن کنه تا مبادا پسر دوست داشتنیش خونه رو به اتیش بکشه.
ولی برعکس تصورات ذهنی مارک همه چیز خوب بود؛ بیش از حد خوب بود!
جک در حالی داشت تکه های گوشت رو روی تخته خورد میکرد که یک قابلمه روی اجاق گاز در حال جوشیدن بود. جکسون سمت پلوپز رفت و درش رو باز کرد. اونقدر عطرش قوی بود که مارک میتونست بوی برنج پخته شده رو از همونجا هم احساس کنه! جکسون دوباره سر کار قبلیش که خورد کردن تکه های گوشت بود برگشت اما ناگهان با دیدن مارک ایستاد و لبخند همیشگیش رو با سخاوتمندی بهش هدیه کرد
+اوه چه زود اومدی مارکی...تا لباستو بپوشی و موهات رو خشک کنی غذا هم اماده میشه.
اون لحظه مارک فقط تونست باشه ی آرومی بگه و چندبار پلک بزنه و بعد سمت اتاقش برگرده. لحظه ی اخر نگاه جکسون روی پهلوی لخت مارک لغزید و اون یادگاری قدیمی رو دید. یک جای زخم نسبتا بزرگ روی پهلوی چپ مارک که روی پوست سفید و بی نقص مارک بیش از حد خودنمایی میکرد. با فکر کردن به دوران کودکیشون لبخند غیرارادی و زیبایی روی لب هاش نقش بست...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🌿Hemlock🌿
Romantizmشوکران یک گیاه سمیه که توی لیست گیاه های سمی و کشنده ی دنیا اوله! ولی همه اونقدر ازش میترسن که نمیدونن خیلی از داروهایی که درمانشون میکنه ازین گیاه ساخته میشه. تو برای من درست مثل شوکران میمونی؛ همونقدر کشنده و همونقدر شفابخش...