chapter 7

165 33 30
                                    

بالاخره پشت درب آپارتمان دوستش رسیده بود. اونقدر عصبی بود که مطمئن بود گوشهاش تا الان کاملا قرمز شدن!
بالاخره در باز شد و جینان توی چهارچوب در قرار گرفت. مارک با اولین نگاه میتونست نگرانی رو تو چشمهای اون بخونه
×چیشده مارک چرا اینقدر به هم ریخته ای؟
مارک میتونست قسم بخوره اون از همه چیز بی خبره، اون دوست قدیمیش رو میشناخت، غیر ممکن بود اون از چیزی خبر داشته باشه و به مارک نگه. درباره ی مارکم همینطور بود، جینان تنها کسی بود که در تمام طول این سالها همه چیز رو درباره ی مارک میدونست؛ البته تقریبا همه چیز...!
ولی اون الان وقتی برای فکر کردن به این چیزا نداشت. با دست کمی جینان رو به عقب هول داد تا وارد خونه بشه. به محض ورود با چشمهاش یکدور تمام خونه رو دنبال کسی که تا اینجا دنبالش اومده بود گشت و بالاخره کنار ورودی اشپزخونه پیداش کرد.
کنترل خشمش اون لحظه نسبت به پسری که با پوزخند بهش خیره شده بود، تقریبا غیر ممکن بود.
چند قدم بلند از جایی که ایستاده بود کافی بود تا روبروی پسر قد بلند بایسته و دستش برای مشت محکمی که صورت پسر رو هدف گرفته بود بالا بیاد و توی یک چشم به هم زدن اجزای صورت پسر رو به درد شدیدی دعوت کنه!
دستای جونه بخاطر واکنش ناخوداگاه بدنش روی صورت دردناکش قرار گرفت و چشمهاش بخاطر درد بسته شدن.
اینکه اون پسر با اون هیکل از پسری که از هر جهت ضعیف تر از اون بود کتک بخوره چیزی نبود که شما بتونید همیشه توی اطرافتون مثلش رو ببینید.
هر دوشون توی همون حالت ایستاده بودن و حتی یک اینچ هم جابجا نمیشدن انگار هر دو از واکنش بعدی طرف مقابل واهمه داشتن.
این جینان بود که با عقب کشیدن مارک و فریادش به اون موقعیت افتضاح پایان داد.
×معلوم هست چه غلطی داری میکنی روانی؟
سمت جونه ی عزیزش رفت و به ارومی طوری که اذیتش نکنه گونه اش رو لمس کرد
×جونه خوبی؟
لحنش اونقدر نگران بود که جونه رو وادار کرد با تمام دردی که داشت به سختی لبخند کم جونی بزنه. دستش رو روی دستهای کوچیک نانی دوست داشتنیش گذاشت و با حرکت سر به اون پسر اطمینان داد.
سمت مارک برگشت و توی چشمهاش که هنوز هم پر از خشم بود خیره شد.
÷پس بهت گفت اره؟ میدونستم این کارو میکنه...
با وجود درد صورتش با پوزخندی رو لبهاش این رو گفت تا هیزم بیشتری توی اتیش خشم مارک بریزه
-تو یه حرومزاده ای جونه...! چرا این چرندیات و بهش گفتی؟ میخوای با عذاب دادن من به چی برسی لعنتی!؟
مارک کاملا داد میزد.
جینان که از حرفهای اون دو نفر کاملا گیج شده بود قدمی عقب رفت و ناخوداگاه گره کوچیکی بین ابروهاش نشست
×میشه به منم بگین درباره ی چه کوفتی حرف میزنین؟
مارک سمت دوست قدیمیش برگشت. سعی میکرد اینبار ارومتر حرف بزنه
-این عوضی به جکسون گفته به من پیشنهاد بده برم سرقرار...بهش گفته من بخاطر احساس مسئولیتم برای جک سر قرار نمیرم...
مارک چشمهاش و بست. حتی تکرار اون حرف ها هم عصبیش میکرد
جینان با بُهت سمت جونه برگشت. شاید هیچکس اندازه ی جینان نمیتونست احساس اون لحظه ی مارک رو درک کنه
÷من فقط امتحانش کردم...اون اگر واقعا حسی بهت داشت امکان نداشت بیاد و این حرف رو بهت بگه، من فقط کاری کردم تا بفهمی بیشتر از این بازی مسخره ات رو کش ندی مارک...
مارک توی پاهاش احساس ضعف میکرد. بازی؟ چطور اونقدر بی رحمانه عشقش رو بازی خطاب میکردن!؟
اینبار برعکس قبل دیگه صداش محکم و قوی نبود.
-اون چیزی که من همه چیزمو براش گذاشتم اسمش عشقه نه بازی! عشق چیزیه که بخاطرش حاضرم همه ی دنیا رو برای به دست اوردنش زیر و رو کنم...
جونه تک خنده ی عصبی ای کرد
÷خیلی بدبخت به نظر میای مارک...عشق؟ به دست اوردنش به چه قیمتی؟ به قیمت به لجن کشیدن زندگی جکسون؟
کلماتش سرد و تیز بود و مستقیم قلب مارک رو هدف گرفته بود.
برای یک لحظه مارک میخواست اجازه بده مغزش خاموش بشه و فقط با خشمش با اون مرد روبرو بشه.
یک قدم به جلو برداشت و روبروی جونه ایستاد. اونقدر حس تنفر و تحقیر رو توی مردمک چشمهاش تزریق کرد که حتی خودش هم نمیتونست خودش رو بشناسه!
-لجن؟ تو داری درباره ی به لجن کشیدن زندگی یه نفر حرف میزنی؟ تویی که با اومدنت همه چیز زندگی دوست منو به گوه کشیدی؟ دوست احمق من دلش و به یه عوضی مثل تو باخت. یادت رفته به هر دری زد تا تو رو از بین خلافکارا بیرون بکشه؟ یادت رفته چجوری توی کثافت فرو رفته بودی و بخاطرش همه ی زندگیت و نابود کرده بودی؟ اگر این پسره ی احمق و عشق احمقانه اش نبود تو یا الان زیر دست قاچاقچیای مواد یه حرفه ای شده بودی یا بین دسته ی خلافکارا و قاتلا بودی. اگر نانی نبود هم خودت و هم خانواده ات چهار سال پیش مرده بودین عوضی...

🌿Hemlock🌿Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt