chapter 19

135 28 20
                                    

جک یک قدم به جلو برداشت تا راحت تر بتونه صورت مارک رو ببینه. صورتی که سه روز از تماشاش محروم شده بود.
-حقیقتی هست که تو نمیدونی مارک...
مارک با نگاه گیج و مرددی بهش نگاه میکرد و منتظر ادامه ی حرفش بود. جک چشمهای غمگینش رو به مارک دوخت.
+مارک تو توی خواب حرف میزنی...همیشه...
مارک از تعجب چشمهاش درشت شد. کسی تا حالا چیزی در اینباره بهش نگفته بود، حتی زمانی که به سربازی رفته بود هم چیزی از هم اتاقی هاش نشنیده بود.
جک که متوجه گیجی مارک شده بود زمزمه کرد
+خوابای هرکس نمودی از افکار و احساساتشه...تو وقت هایی که استرس زیادی داری یا بخاطر چیزی نگرانی اصولا اون رو توی خوابت هم میبینی؛ یعنی از بچگی این عادت رو داشتی!
جکسون کمی مکث کرد و بعد ادامه داد.
+یادت میاد وقتی بچه بودیم بابا برات یه اسباب بازی جدید خریده بود که تو واقعا دوستش داشتی؟ منظورم اون تیله های شیشه ای بود که توش ستاره و گل داشت! یادته از ترس اینکه من پیداش کنم و گمش کنم یه جایی مخفیش کردی؟
مارک که اون خاطره رو به خوبی به یاد داشت سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
+ولی یادته که من پیداشون کردم و اخرم گم شدن؟ میدونی چجوری فهمیده بودم اونا کجان؟ تو اونقدر شب قبلش بخاطر اینکه کسی پیداشون نکنه استرس داشتی که شب خوابش رو دیدی و من که باهات توی یه اتاق خوابیده بودم، حرفات رو تو خواب که درباره ی مخفیگاهشون حرف میزدی شنیدم و برداشتمشون!
مارک کمی به اون ماجرا فکر کرد؛ حق با جک بود اونا دقیقا روز بعدش گم شدن.
-پس چرا تا امروز چیزی درباره اش بهم نگفته بودی؟ حتی دوستام...
مارک کنجکاوانه پرسید.
+خب من...این ویژگی رو دوست داشتم چون تو هیچوقت درباره ی چیزایی که در طول روز اذیتت میکرد بهم چیزی نمیگفتی و من اونجوری میتونستم حرفهات رو بشنوم. بقیه هم احتمالا برای اینکه ناراحت نشی بهت چیزی نگفتن.
جک سعی کرد لحنش رو قانع کننده نگه داره، به هیچ وجه دلش نمیخواست از چیزهایی که از دوستان مارک در اینباره شنیده بود و چرندیاتشون درباره ی مارک، بهش حرفی بزنه؛ هیچوقت! اون نباید بیشتر از این اسیب میدید...
مارک اروم بود و این بیشتر از هرچیزی جک رو میترسوند. این ارامش قطعا ارامش قبل از طوفانی بود که میتونست همه چیز رو به هم بزنه.
-از کِی فهمیدی که من اون هیولاییم که اون دختر رو کشته؟
جک به راحتی میتونست درد رو از لحن مارک احساس کنه و از طرفی سعی کرد اینکه مارک حتی دلش نمیخواد اسم لینا رو به زبون بیاره نادیده بگیره.
+همون شب که باهاش بهم زدم...فهمیدم که تو رفتی بیرون، حدس زدم که رفتی تا احتمالا پولی که بهش قول دادی رو بدی. خوشحال بودم که اون میتونه با پولی که میگیره سر و سامونی به زندگیش بده و به ارزوهایی که داره برسه ولی وقتی صبح فرداش خبر مصرف موادش و خودکشیش رو بهم دادن تمام تصوراتم از بین رفت. از طرفی از اینکه پلیسها اثری از پولی که تو بهش دادی پیدا کنن و پای تو به ماجرا باز بشه میترسیدم و وقتی اتفاقی نیفتاد خیالم راحت شد...
جک صادقانه گفت و مارک برای چند ثانیه چشمهاش رو از درد بست ولی هنوز هم  در حالی که دو قدم عقب تر از جک ایستاده بود، اروم و بی صدا فقط گوش میکرد.

+من اون روز یه چیزی برام عجیب بود ولی زیاد جدیش نگرفتم...اولین باری که تو اون کابوس رو دیدی، اون شبی که بیدار شدی و من بالا سرت بودم و گفتم داشتی منو تو خواب صدا میکردی...اون چیزی فراتر از صدا کردن بود مارک...تو از اون شب به بعد هرشب خواب اون اتفاق رو میدیدی و من بعد از یک هفته فهمیدم که شَکم درست بوده و بخاطر همین...
-بخاطر همین از من متنفر بودی!
مارک وسط حرف جک پرید و با صدای شکسته ای زمزمه کرد. جک که از نتیجه گیری مارک شوکه شده بود یک قدم جلو اومد تا اونو اروم کنه ولی مارک دو قدم به عقب رفت و نگاهش رو از جک گرفت و به زمین خیره شد. این واکنش کافی بود که جایی گوشه ی سینه ی جک، قلبش از درد زیاد تبدیل به یک ویرانه بشه! مارک همین الان اون رو پس زده بود.

🌿Hemlock🌿Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang