chapter 10

161 32 28
                                    

با عطری که مشامش رو پر کرد از خواب بیدار شد. عطری که تلخ بود ولی شیرین! فکر کردن به صاحب اون عطر تلخ، شیرین ترین حس دنیا رو تو رگهای جینان جاری میکرد.
چشمهاش رو باز کرد، هوای بیرون روشن شده بود. با فکری که لحظه ای از ذهنش گذشت جوری که انگار صاعقه ای از بدنش عبور کرده، چشماش به سرعت درشت شد و سمت میز عسلی کنار تخت برگشت و با دستش شروع به گشتن دنبال موبایلش کرد. وقتی بالاخره پیداش کرد و چشمش ساعت 8:30 رو دید با وحشت تو جاش سمت کسی که در کنارش بی توجه به دنیای اطرافش غرق در خواب بود برگشت و روی تخت نشست.
×جونهههههه!!!
با صدای بلند داد زد ولی پسر کناریش فقط کمی توی جاش جابجا شد.
×یاااا کو جونهههه...امروز اولین روز دانشگاهته و همین الانم اولین کلاستو از دست دادی...بلند شوووووو!!
صدای جینان چیزی بین داد و جیغ بود ولی پسر روبروش انگار دوتا پنبه ی نامرئی توی گوشهاش فرو کرده بود چون هیچ واکنشی بهش نشون نمیداد ولی جینان از مدل نفس کشیدنش میتونست بفهمه که بیداره و خودش رو به خواب زده!

اخم ریزی بین ابروهاش نشست. اون پسر بیش از حد لوس و لجباز شده بود.
×جونه عزیزم دوتا راه بیشتر نداری؛ یا همین الان بیدار میشی و آماده میشی تا باهم بریم دانشگاه یا با همین پتو میری و توی کوچه میخوابی!!
با لحن قاطعانه ای گفت ولی در جوابش جونه حتی یک اینچ هم تکون نخورد. فقط توی همون حالت زیر لب با صدای خش دار و خاصش زمزمه کرد
÷و راه سوم؟!
جینان کلافه و عصبی بود. هرچند که اگر از جونه درباره ی حالت الان جینان میپرسیدی چیزی جز "کیوت" نمیتونست در وصفش بگه؛ اون پسر با صورت تپل و قد کوتاه و خال قلبیش در هر حالتی برای جونه کیوت و دوست داشتنی به نظر میرسید. تنها کسی که میتونست قلب سرد و بی تفاوت جونه رو گرم کنه!
×هیچ راه سومی وجود نداره جونهه یا همین الان بلند میشی یا ازین به بعد تو خیابون با گربه های ولگرد میخوا...

حرفش با کشیده شدن دستش و بعد اسیر شدنش بین دوتا بازوی قوی نیمه کاره موند.
جونه بالاخره لای پلکهاش رو باز کرد و با پوزخندی که جینان میتونست قسم بخوره توی چشمهاشم کاملا احساس میشه به صورت نانی که حالا از عصبانیت قرمز شده بود خیره شد.
÷ولی من یه راه سوم دارم...اینکه هردوتامون توی تخت میمونیم و چند ساعت دیگه همینجوری میخوابیم!!
×ولی من یک ساعت دیگه کلاس دارم!
لحن جینان ارومتر شده بود و اونم بخاطر گرمای دوست داشتنی بدن دوست پسرش بود ولی هنوز هم میخواست سعی کنه اولین روز کلاسهاش رو از دست نده.
ولی همه ی اینها بی فایده بود تا زمانی که دستای جونه دور بدنش محکم تر شد و پوستش بیشتر پوست لخت و گرم دوس پسرشو لمس کرد.
هیچکدوم از اونها نمیدونست چند دقیقه است که توی همون حالت در آغوش هم بین ملافه های سفید تختشون دراز کشیدن ولی هرچی که بود الان به هیچ وجه دلشون نمیخواست ازش دل بکنن، شاید بهتر بود تا اخر عمرشون توی همون تخت در کنار هم میموندن.

🌿Hemlock🌿Où les histoires vivent. Découvrez maintenant