chapter 6

172 30 59
                                    

مسیر جنگلی کتابخونه ی پدرش رو تا خونه توی سکوت طی کرد ولی حواسش توی شلوغی افکارش غرق شده بود، ذهنش درگیر پسر جذابی بود که توی خونه انتظارش رو می کشید. با حرف های پدرش بازهم افکار همیشگی و دردناکش بهش هجوم اوردن؛ فکر کردن به آینده ای که مشخص نبود و اضطراب های همیشگیش درباره ی جکسون اون رو بیشتر از هر موجود دیگه ای در دنیا اسیب پذیر و شکننده کرده بود. ولی اون باید قوی میبود، باید خودش رو قوی ترین ادم دنیا نشون میداد تا از کسی که عاشقش بود محافظت کنه.
مارک اجبار بلد نبود، لااقل درباره ی جکسون بلد نبود! هیچوقت اون رو به کاری مجبور نمی کرد و حتی اجازه ی این کار رو هم به بقیه نمیداد. حالا چطور میتونست اون رو مجبور به عشق کنه؟!
اون باور داشت که عشق عمیق ترین احساس انسان هاست؛ احساسی که از عمیق ترین نقطه از قلب هاشون، جایی که هنوز هم رنگ و بوی پلیدی نگرفته، سرچشمه میگیره!!
مارک احساسی رو از اون نقطه از قلب جک میخواست، نه از روی ترحم، نه از روی وابستگی؛ مارک میخواست مالک دست نخورده ترین قسمت قلب جک باشه.

با رسیدن جلوی درب آپارتمانشون قفلی نامرئی روی افکار مشوشش زد و بعد از وارد کردن رمز در وارد خونه ی دو نفره اش با جکسون شد.
طبق معمول بعد از ورود با چشمهاش خونه رو برای پیدا کردن جکسون جستجو کرد و سرآخر اون رو روی کاناپه ی شکلاتی رنگ داخل هال پیدا کرد که ببا دقت مشغول مطالعه ی کتاب قطوری بود.
مارک برای چند ثانیه غرق در زیبایی تصویر روبروش بود؛ جک با عینک شیشه گرد و موهای قهوه ای روشنش که بخاطر پایین بودن سرش جایی نزدیک پیشونیش در هوا رها شده بود، مشغول مطالعه بود و متوجه ورود مارک نشد.
مارک بخاطر زیبایی روبروش لبخند زد ولی سریع اون رو جمع و جور کرد و جاش رو به اخم ساختگی ای داد
-گاگا...!
تمام تلاشش رو کرد تا صداش به حد کافی جدی باشه. جکسون با شنیدن صدای اشنایی که اسم چینیش رو صدا کرد سرش رو بلند کرد و به پسر روبروش لبخند زد.
+اوه سلام مارکی...کی اومدی؟
مارک کمی اخم بین ابروهاش رو عمیق تر کرد
-یعنی اون کتاب اونقدر از من مهم تره که متوجه اومدنم نشدی؟
لبخند روی لبهای جک ماسید و با نگاه گیجش به چهره ی جدی و عصبانی مارک خیره شد
-داری ناامیدم میکنی جک...انگار زیادی لوست کردم، برای این رفتارت باید تنبیه بشی...
تنبیه؟! واژه ای که جک سالها بود به لطف مارک باهاش بیگانه بود و حالا خود مارک این حرف رو به زبون اورده بود.
مارک به راحتی میتونست هاله ی ترسی رو که صورت جک رو پوشونده بود احساس کنه؛ مگه میتونست بیشتر از این، اون زیبای زودباور رو ازار بده؟!
همونطور که هنوز اخم کرده بود دستاش رو از هم باز کرد و دو سمت بدنش نگه داشت.
-تنبیه اولت اینه که مارک خسته رو بغل کنی!
دستهاش رو روی شونه  هاش گذاشت
-بعدشم شونه های خسته اش رو ماساژ بدی!

جکسون با بهت به پسری که با شیطنت برای چند دقیقه اون رو دست انداخته بود و حالا با لبخند درخشانی بهش نگاه میکرد، خیره شد
+مارک تو واقعا...آه خدای من؛ من کاملا باور کرده بودم که تو ناراحتی...چطوری میتونی این کار رو با من...
لبخندی که از لبهای مارک محو شد و هاله ی غمی که توی صورت و نگاهش نشست جک رو وادار کرد از شکایت کردن دست برداره و فقط اون پسر احساساتی رو در اغوش بگیره. دستهاش که بخاطر ورزش های مداوم قوی و ورزیده شده بودن به نرمی اون جسم لاغر رو بین خودشون محصور کردن.

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now