🌿author note🌿

192 29 25
                                    

خب سلام!
حالا که فیک شوکران تموم شده من لازم میبینم یک توضیحی درباره ی کلیت داستان بدم، هرچند که در طول داستان برای کسانی که نظر میدادن به صورت سربسته توضیحی در اینباره دادم ولی حالا که به اخر داستان رسیدیم من بخاطر اینکه شاید نتونسته باشم افکارم رو اونقدری که باید توی داستان انتقال بدم، لازم دونستم این متن رو بنویسم.
در وهله ی اول؛ ژانر این فیک روانشناسی نیست! این چیزیه که من به شدت روش تاکید دارم پس اگر چیزی توی داستان به نظرتون کمی اغراق آمیز به نظر اومده دنبال ایراد روانشناسانه براش نباشین چون قصد من نوشتن یک فیک توی این ژانر نبود. من فقط به این موضوعات علاقه مندم و برام جذاب بود که با کمک این جریانات داستانی رو بنویسم و ماحصلش شد فیک شوکران.
در وهله ی دوم؛ شما باید در نظر داشته باشین که هیچ انسانی، تاکید میکنم هیچ انسانی در سلامت کامل روحی و روانی و یک شرایط نرمال در زندگی و عواطف نمیتونه مثل مارک و جکسون داستان تصمیم بگیره. هیچ ادمی که ثبات روانی داشته باشه امکان نداره بخاطر اینکه یک شخصی صرفا به ادمی که دوستش داره توهین کرده، دست به قتل اون ادم بزنه.
ممکنه از اون ادم، حالا هرچقدر هم اون شخص بد باشه، متنفر بشه ولی قتل چیز ساده ای نیست. یا اینکه بیاد تمام روابط عاشقانه و حتی دوستانه ی شخصی که عاشقشه رو بهم بزنه ولی بخاطر ترس از دست دادن پا پیش نذاره و اعتراف نکنه. شاید اگر هر ادمی حتی خود من جای مارک بودم همون اول به جک اعتراف میکردم، حالا یا جواب مثبت میگرفتم یا نه! ولی خب مارک این کار رو نمیکنه بخاطر اینکه اون لرزش ها و اسیب های روانی که در طول این سالها، ذهن و قلب اسیب پذیر مارک دریافت کرده باعث شده که دچار یک شکست روانی بشه و اتفاقاتی که توی داستان بوده رو رقم بزنه.
یا خود جکسون؛ هیچ ادم عادی و عاقلی از اینکه یک ادم بخواد بخاطرش ادم بکشه لذت نمیبره! "چون اون ادم عاشق منه پس هر کسی که من ازش متنفرم رو میکشه..." هیچ ادم عادی و سالمی از این موضوع لذت نمیبره. هیچ کسی در شرایط نرمال نمیتونه با یک قاتل زندگی کنه این چیزیه که شما حتما باید درک کنید.
هیچ جای داستان گفته نشده که این دو شخصیت دو انسان با عقل سالم و شرایط نرمالن، برعکس؛ من همه جای داستان سعی کردم نشون بدم که این ادم ها ثبات روانی ندارن. بخاطر اسیب هایی که توی زندگیشون دیدن دچار یکسری خلا ها توی زندگیشون شدن که باعث این اختلال ها شده.
ببینین وقتی ما میگیم "روانی"، "مجنون" منظورمون صرفا اون ادم هایی نیست که با لباس مخصوص تیمارستان به تخت بسته شده باشن و هی فریاد بزنن و کارهای عجیب بکنن.
همه ی ما یکجورهایی روانی هستیم! خود من به عنوان ادمی که این فیک رو نوشتم شاید خیلی از چیزهایی که برای شخصیت های این فیک نوشتم چیزهایی باشن که روح خودم میخواد. شاید دلم میخواد این کارها رو توی زندگیم انجام بدم؛ نمیگم انجام میدم، میگم شاید این خواسته رو داشته باشم و ادمی که این خواسته ها رو توی زندگیش داشته باشه ادم سالمی نیست!
ولی تفاوت اساسی در اینه که یک نفر ممکنه مثل شخصیت مارک اون رو بروز بده ولی ممکنه یک نفر اون حس رو در درونش بکشه و هیچکس هم متوجه نشه.
این دیدگاه منه که تمام ادمهای دنیا حداقل یک اختلال روانی دارن و هیچ ادم صدردرصد سالمی در جهان وجود نداره!
بعضی ها اون حس رو در درونشون میکشن و عادی زندگی میکنن ولی یک عده ممکنه تبدیل به یک قاتل زنجیره ای بشن. مگه یک قاتل زنجیره ای از نطفه قاتل بوده؟ نه! اون هم زمانی مثل یک انسان عادی زندگی میکرده و چیزی که اون رو تبدیل به چیزی که هست کرده، تنش ها و اتفاقاتی بوده که توی زندگیش اتفاق افتاده و باعث شده که به اون درجه برسه.

در وهله ی سوم؛ درباره ی جکسون داستان و شخصیتش، ببینین ما میبینیم که دوتا ادم با یکسری مشکلات روانی حالا به هر طریقی باهم وارد رابطه میشن و یک طرف این رابطه ادمیه که توی کل زندگیش ترس از دست دادن چیزی که نداشته رو توی قلبش داشته و حالا اون چیزی که نداشته رو به دست اورده. این ادم حالا شاید صدبرابر قبل اون ترس از دست دادن رو توی وجودش داره.
مثلا فرض کنین شما یک شیرینی خیلی خوشگلی رو پشت ویترین مغازه میبینین که تا حالا چیزی شبیه به اون رو نخوردید و نمی دونید چه طعمی داره. خب خیلی دوست دارید اون رو بچشید! بعد از مدتها که شما حسرت داشتن اون رو میخورید یکبار مزه ی داشتنش رو خواهید چشید و اونقدر به نظرتون طعم اون شیرینی محشره که دوست دارید بیشتر و  بیشتر اون رو داشته باشید.
جوری که انگار تا اخر عمرتون دوست دارید فقط اون رو بخورید.

حالا عشق چیزی مثل طعم بی نظیر اون شیرینی میمونه، چیزی که توی دنیا هیچ چیز مثلش وجود نداره و هیچ چیز نمیتونه جاش رو بگیره.
برای شخصیت های فیک هم همینجوری بوده. مارک نمیتونه عشقی که به سختی به دست اورده رو رها کنه. حالا توی داستان بعد از مدتها میفهمه که بازی خورده؛ جک عاشقش بوده ولی بهش نگفته. رابطه ای که میتونست خیلی قبلتر شکل بگیره و شروع بشه تا به الان طول کشیده و باعث شده مارک اونقدر اسیب ببینه...
برای مارک با تمام سختی هایی که در این زمان تحمل کرده، براش غیر ممکنه عشقی که اینقدر براش تلاش کرده رو به سادگی رها کنه و ذهن انسان توی اون حالت نمیاد دنبال منطقی ترین دلیل و تصمیم باشه و اونقدر اسیب پذیره که ساده ترین راه رو انتخاب میکنه.
برای مارک هم همین حالته؛ شاید اگر مارک قبلا n مقدار ترس از دست دادن جک رو داشته حالا 10000n برابر شده. و این هر لحظه توی ذهنش تکرار میشه که "نکنه جک منو ول کنه"..."شاید اگر من قبل از شروع رابطه این موضوع رو میفهمیدم و یک هزارم درصد اگر میتونستم با نبود جک کنار بیام الان دیگه امکان نداره بتونم". این چیزیه که مارک رو به جنون میکشه.
و همین احساس باعث میشه که مارک برعکس قبل که از دور کارهایی میکرد که اون رو سمت خودش بکشه و مستقیم هیچ کاری نمیکرد، حالا میاد مستقیم جکسون رو نگه میداره و به اصطلاح اون رو به خودش زنجیر میکنه و همین حس باعث میشه که در حالی که تمام این کارها رو میکنه بازهم میترسه...
از طرفی ما جکسونی رو داریم که از مارک مجنون تره ولی جنونش فرق داره. همه ی دیوونه های دنیا که شبیه به هم نیستن! مثل جک که مجنون میشه ولی ارومه. شاید جکسون روانی تر از مارکه ولی شکل رفتارش فرق میکنه...
جک میخواد مارک یقین داشته باشه که جک مال اونه پس وقتی مارک بهش میگه "من دیگه نمیتونم زندگی کنم...میخوام به آرامش برسم"  جک این راه حل رو بهش میده که باهم همه چیز رو تموم کنن...! این راه حل چیز ساده و نرمالی نیست...
و مارک قبول میکنه چون تصور اینکه جک بخواد تنها توی این دنیا زندگی کنه و احتمالا بعدها کس دیگه ای رو به جای مارک بیاره براش غیر ممکنه. خودخواهی حسیه که همیشه توی وجود مارک وجود داشته...حتی با وجود اسیب هایی که دیده و این خودخواهی باعث میشه که اون پیشنهاد مرگبار رو قبول کنه.


این فیک شاید خیلی جنون آمیز بود. از اول تا آخر داستان این حس وجود داشت
من متاسفم و عذر میخوام از کسانی که از اول این داستان رو خوندن و امید داشتن که این یک داستان هپی اند باشه، من واقعا عذر میخوام...
ولی جنون آخرش مرگه...این درجه از جنون نمیتونه تهش مثبت باشه...ادمی که قلبش آسیب پذیره ولی مجبور میشه بخاطر احساسی که توی همون قلبه بیاد کسی رو بکشه، نمیتونه تا آخر عمرش سالم و عادی زندگی کنه.
قلب مارک پاک و مقدس بوده و هست و این قلب پاک نمیتونست بیشتر از این، اون همه آلودگی رو همراه خودش حمل کنه...
به نظر من اگر صرفا دنبال یک زندگی روتین و عادی باشیم شاید این سد اند خیلی ازار دهنده باشه ولی با این دیدگاه که مارک و جکسون تا اخرین لحظه ی عمرشون با عشق زندگی کردن و شاید در زندگی بعدیشون هم بتونن عشقشون رو ادامه بدن، فکر میکنم داستان اونقدرا هم سد اند نبود...

در آخر قول میدم داستان بعدیم سد اند نباشه... 😂❤

🌿Hemlock🌿Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt