chapter 15

137 30 13
                                    

به آرومی پلکهاش رو از هم فاصله داد ولی بخاطر نوری که به سرعت به چشم های بیچاره اش هجوم آورد، اون ها رو بست. چند ثانیه گذشت تا تونست به نور محیط عادت کنه و تازه متوجه مکانی که توش بود شد. توی بیمارستان بود و احتمالا بخش وی ای پی!
نگاهی به سمت دیگه ی تخت انداخت که متوجه دوتا چشم درشت و درخشان که بهش نگاه میکردن، شد. با گیجی لب زد
-جکسونا...من چرا اینجام؟
جکسون چندبار در سکوت پلک زد و بعد سرش رو پایین انداخت
+من یکم زده بود به سرم...داشتم از خونه میرفتم و تو اومدی دنبالم و تو راه اسیب دیدی، توی کوچه از حال رفتی و منم اوردمت بیمارستان...
مارک میتونست حس شرمندگی رو از تک تک کلمات جک احساس کنه. ولی چیزی که اون لحظه مثل چماق توی سرش کوبیده شد این حقیقت بود که تمام اون اتفاقات خوب و اعترافشون؛ احتمالا رویای مارک بوده، یه رویای بیش از حد شیرین!
ناخوداگاه یک لبخند تلخ روی لبهاش نشست که توجه جک رو به خودش جلب کرد و باعث شد سوالی نگاهش کنه. مارک که متوجه نگاهش شد این بار لبخند واقعی تری زد
-فکر کنم وقتی از هوش رفتم بازم رویا دیدم، البته بعد از مدتها یه رویای خیلی خوب!

چشمه ای از شیطنت تو چشمهای جک جوشید که البته از نگاه مارک دور موند. مارک توی پاهاش احساس درد میکرد
-اسیب پام خیلی بده؟
مارک با لحن نگرانی پرسید ولی جک در جوابش لبخند درخشانی زد و دستش رو که جلوش روی تخت بود گرفت
+نترس پاهات فقط دوتا بخیه ی کوچیک خوردن و زود خوب میشن، دکتر گفت که بخاطر استرس ناگهانی فشارت اومده پایین و بدنت نتونسته در برابر از دست دادن خون طاقت بیاره و از حال رفتی. ولی الان دیگه همه چی خوبه فقط کافیه دکتر بیاد معاینه ات کنه و بعد بریم خونه...
مارک سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و جکسون از اتاق بیرون رفت تا به دکتر خبر بده.

سه ساعت بعد اونها به خونه شون برگشته بودن. مارک حس خوبی داشت و حدس میزد بخاطر رویای خوبیه که دیده. شاید هم بخاطر اینکه جک اون رو ترک نکرده و به خونه برگشته و حالا همه چیز مثل گذشته است...
مارک کمی میلنگید. رفت و روی مبل نشست. جک پشت سرش وارد شد و سمت اشپزخونه رفت
+دکتر گفت باید یه غذای مقوی بخوری تا بدنت زودتر ریکاوری بشه...همونجا بشین و یکم تلویزیون تماشا کن تا من شام رو اماده کنم.

مارک مطیعانه نشست و نزدیک یک ساعت رو به تماشای تلویزیون گذروند تا صدای جکسون رو از اشپزخونه شنید که اون رو به میز شام دعوت میکرد.
به اشپزخونه رفت، درد پاش تقریبا از بین رفته بود ولی هنوز کمی میلنگید. میز شام کامل بود، هر نوع غذایی که مارک دوست داشت روش چیده شده بود
-ما که همه ی این مواد اولیه ها رو تو یخچال نداشتیم چطور...؟
مارک کنجکاوانه پرسید. خودش روز قبل یخچال رو پر کرده بود و به خوبی میدونست چیزهای زیادی تو این غذاها هست که تو خونه ندارن. سرشو بلند کرد و به جک نگاه کرد که نگاهش رو ازش میدزدید. فکری از ذهنش گذشت که لبخندی رو روی لبش نشوند
-نکنه آجوما....!!
+خب وقتی دکتر گفت باید غذاهای مقوی بخوری من فک کردم که خودم غذاها رو اماده کنم ولی ترسیدم مثل ماهیای اون دفعه گند بزنم بخاطر همین با آجوما تماس گرفتم و ازش خواستم خرید کنه و غذاها رو آماده کنه. ولی برنجشو خودم پختم...

جک جمله ی اخر و با جدیت گفت جوری که انگار مهم ترین کار دنیا رو انجام داده.
مارک به سختی خنده هاش بخاطر اون پسر کیوت و دوست داشتنی رو کنترل کرد و ترجیح داد اون غذاهای خوشمزه رو هرچه زودتر بخوره.

آخرین تکه از ترشی تربی که آجوما درست کرده بود رو توی دهنش گذاشت تا با طعم خوبش غذاش رو تموم کنه که با صدای جکسون متوقف شد
+هیونگ من میخوام دوباره برم سر قرار...
همین جمله کافی بود تا اون لقمه ی آخر به طرز بدی توی گلوی مارک مثل یه سنگ بشه. شروع کرد به سرفه کردن و حتی به سختی میتونست نفس بکشه.
جکسون با نگرانی لیوان مارک رو از اب نیمه پر کرد و به دستش داد و مارک بالاخره با کمک اب تونست سرفه هاش رو کنترل کنه. در حالی که صداش گرفته بود لب زد
-میخوای چیکار کنی؟!
تمام کاخ ارزوها و تمام حس خوبی که داشت در یک چشم به هم زدن فرو ریخت. تمام حس های خوبش و اعتراف عاشقانه و عشق دوطرفه ای که دیده بود فقط و فقط رویای پوچ و تو خالی مارک بود و بس!
+میخوام قرار بذارم ولی این دفعه یکم با دفعات قبل فرق داره؛ راستش اون یه پسره...
مردمک های مارک به درشت ترین حالت خودشون رسیدن، گوشهاش انگار نمیخواستن چیزی که شنیده بودن رو باور کنن و قلبش هر لحظه بیشتر درمقابل تپیدن مقاومت میکرد.
اون وجود دخترهای زیادی رو کنار جک تحمل کرده بود ولی یک پسر...حتی فکرش هم میتونست همونجا جون مارک رو بگیره!
جک بی توجه به حال بد مارک کمی گونه هاش گل انداخت و خنده ی خجالتی کرد
+خب راستش من همیشه به این فکر میکردم چرا نمیتونم مدت طولانی با دخترا توی رابطه بمونم و همیشه رابطه هام به سرعت کات میشه، درباره اش به جونه گفتم و اون گفت شاید گرایشم به دخترا نباشه...

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now