chapter 13

127 32 16
                                    

دو ساعتی از رفتن مارک گذشته بود ولی هنوز برنگشته بود. جکسون به اتاقش رفت، دوش سریعی گرفت و لباسش رو عوض کرد تا برای کاری بیرون بره. قبل از رفتن یادداشتی نوشت و روی کانتر گذاشت. "یخچال خالیه و هیچ غذایی برای خوردن نیست، من میرم یکم خرید کنم!"
وقتی به خیابون رسید برای اولین تاکسی که دید دست تکون داد و سوار شد. بخاطر ترافیک همیشگی اون مسیر بعد از نیم ساعت به محله ی قدیمی رسید. پیاده شد و بعد از رفتن تاکسی از عرض جاده رد شد تا به بار قدیمی اونجا بره. به خوبی زنی که صاحب اونجا بود رو میشناخت، اون زن تنها دوست مادرش توی اون محله بود و حتی بعد از مرگ مادرش و اومدن پیش خانواده ی توان، جک گاهی اوقات که از اینجا رد میشد به اون زن مهربون و خونگرم سر میزد.
بخاطر سرمای هوا چادر با کاور پلاستیکی پوشیده شده بود تا داخل رو به حد کافی گرم نگه داره.کاور جلوی ورودی رو کنار زد و داخل رفت. با چشمش دنبال زن صاحب بار گشت و بالاخره کنار یکی از میزها پیداش کرد. به محض اینکه نگاه زن به جکسون افتاد هیجان زده سمتش اومد 
^اوه جکسونییی...بیا تو پسرم، خیلی وقت بود به من سر نزده بودی!

زن با لهجه ی چینی_کره ای گفت و باعث شد جکسون لبخند بزنه. و اون هم چینی جوابش رو بده
+داشتم ازینجا رد میشدم گفتم به شما سر بزنم...
زن هیجانزده لبخند زد و دست جکو سمت نزدیکترین میز که خالی بود کشید
^اینجا بشین تا من یکم برات اسنک و سوجو بیارم، الان دیگه اونقدر بزرگ شدی که الکل بخوری نه؟
جکسون با سر تایید کرد و مطیعانه روی یکی از صندلی ها نشست.
بعد از چند دقیقه زن مسن با ظرف اسنک و چند شیشه سوجو برگشت و بعد از چیدنشون روی میز و گفتن "ازش لذت ببر" به جکسون، برگشت تا بره ولی بخاطر دستی که دستش رو گرفته بود ایستاد. سمت جک برگشت و با نگاه مهربون و منتظرش بهش خیره شد
+آجوما میشه یکم بشینید تا باهم حرف بزنیم؟
جک اینبار کره ای و با صدای ارومی گفت. زن لبخند زد و روی صندلی روبروی جک نشست
+آجوما دیشب پدرم اومده بود اینجا؟
جک پرسید و زن از سوالش جا خورد. به خوبی میدونست اون مرد چقدر جکسون و مادرش رو ازار داده و اون بچه چقدر از اون مرد نفرت داره.
^اره دیشب بعد از چند سال سر و کله اش پیدا شد. اول که دیدمش تعجب کردم ولی خب اون مثل گذشته بود، نشست اینجا و شکمشو با الکل پر کرد و بعد یه پسری اومد پیشش...

زن مکث کوتاهی کرد، حالا که به چهره ی اون پسر اشنا فکر میکرد تازه میتونست اونو بشناسه. چشمهاش از تعجب درشت شد
^اون پسر اقای توان...مارک بود...
جکسون دستش رو جلو برد و دست پیرزن که روی میز بود رو گرفت. 
+آجومااا...دیشب پدرم تنها اومد اینجا و بعد از اینکه حسابی مست شد پولشو داد و رفت...نه کسی به دیدنش اومد و نه کسی همراهش بود، درسته؟
زن از حرفهای اون پسر چیزی نفهمیده بود و فقط بهش نگاه میکرد
+لطفا...این تنها خواهش من از شماست، از وقتی کوچیک بودم شما رو میشناسم و شما همیشه باهام مهربون بودین، لطفا این یک کار رو بخاطر من انجام بدین و اون ادم رو فراموش کنید باشه؟

جکسون با لحن پر از التماس در حالی که دستهای زن رو بین دستهاش گرفته بود گفت. پیرزن کمی مکث کرد و بعد سرش رو تکون داد

🌿Hemlock🌿Where stories live. Discover now